۳۲۲. الغيبة، طوسى : روايت شده كه يكى از خواهران امام هادى عليه السلام كنيزى به نام نرگس داشت كه او را در دامان خود پرورده بود. هنگامى كه بزرگ شد، امام عسكرى عليه السلام به اندرون آمد و به او نگريست. خواهر امام هادى عليه السلام به او گفت: سَرورم! مىبينم كه به او مىنگرى؟
فرمود: «من جز از روى تعجّب به او نمىنگرم! بدان كه مولود بزرگ نزد خداى متعال، از او به دنيا مىآيد». سپس به خواهر امام هادى عليه السلام گفت كه از ايشان اجازه بگيرد تا آن كنيز را به او بدهد. او چنين كرد و امام هادى عليه السلام فرمود كه آن را به او ببخشند.۱
۳۲۳. كمال الدين- به نقل از ابو الحسين محمّد بن بحر شيبانى - : سال ۲۸۶ وارد كربلا شدم و قبر غريب پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله (امام حسين عليه السلام) را زيارت كردم. سپس به جانب بغداد رو كردم تا مقابر قريش را زيارت كنم . آن هنگام ، هوا در نهايت گرمى بود و بادهاى داغ مىوزيد. چون به مشهد امام كاظم عليه السلام رسيدم ، نسيم تربت آكنده از رحمت وى را استشمام نمودم كه در باغهاى مغفرت در پيچده بود. با اشكهاى پياپى و نالههاى مداوم بر وى گريستم . اشك، چشمانم را فرا گرفته بود و نمىتوانستم ببينم و چون از گريه باز ايستادم و نالهام قطع گرديد، ديدگانم را گشودم . پيرمردى پشت خميده با شانههاى منحنى را ديدم كه پيشانى و هر دو كف دستش پينه سجده داشت و به شخص ديگرى كه نزد قبر همراه او بود، مىگفت: اى برادرزاده! عمويت به خاطر علوم عالى و پيچيدگىهاى امور غيبىاى كه آن دو سيّد به وى سپردهاند ، شرف بزرگى يافته است كه كسى جز سلمان، بِدان شرف نرسيده است و هماكنون مدّت حيات وى استكمال پذيرفته و عمرش سپرى گرديده است و از اهل ولايت، مردى را نمىيابد كه سرّش را به وى بسپارد.
با خود گفتم: اى نفس! هميشه از جانب تو رنج و تعب مىكشم و با پاى برهنه و با كفش براى كسب علم ، بدين سو و آن سو مىروم . اكنون گوشم از اين شخص، سخنى را مىشنود كه بر علم فراوان و آثار عظيم وى دلالت دارد.
گفتم: اى شيخ! آن دو سيّد، چه كسانى هستند؟ گفت: آن دو ، ستاره نهان هستند كه در سامرّا خفتهاند.
گفتم: من به موالات و شرافت جايگاه آن دو در امامت و وراثت، سوگند ياد مىكنم كه من جوياى علوم و طالب آثار آنها هستم و به جان خود سوگند كه حافظ اسرار آنانم.
گفت: اگر در گفتارت صادق هستى، آنچه از آثار و اخبار آنان دارى، بياور. و چون كتب و روايات را وارسى كرد، گفت: راست مىگويى! من، بشر بن سليمان نَخّاس از فرزندان ابو ايّوب انصارى و يكى از دوستداران امام هادى و امام عسكرى و همسايه آنها در سامرّا بودم .
گفتم: برادرت را به گفتنِ برخى از مشاهدات خود از آثار آنان گرامى بدار.
گفت: مولاى ما امام هادى عليه السلام مسائل (احكام) بردگان را به من آموخت و من جز با اذن او خريد و فروش نمىكردم و از اين رو از موارد شبههناك اجتناب مىكردم، تا آن كه معرفتم در اين باب، كامل شد و فرق ميان حلال و حرام را نيكو دانستم.
يك شب كه در سامرّا در خانه خود بودم و پاسى از شب گذشته بود، كسى درِ خانه را كوفت. شتابان به پشت در آمدم . ديدم كافور خادم، فرستاده امام هادى عليه السلام، است كه مرا به نزد او فرا مىخواند. لباس پوشيدم و بر ايشان وارد شدم. ديدم با فرزندش ابو محمّد و خواهرش حكيمه از پس پرده گفتگو مىكند. چون نشستم، فرمود: «اى بِشر! تو از فرزندان انصارى و ولايت ائمّه عليهم السلام، پشت در پشت، در ميان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل بيت هستيد . من مىخواهم تو را به فضيلتى آراسته سازم كه با آن بر ساير شيعيان ، در موالات ما سبقت بجويى. تو را از سرّى باخبر مىكنم و براى خريد كنيزى گسيل مىدارم».
آن گاه نامهاى به خط و زبان رومى نوشت و آن را در پيچيد و به خاتم خود، ممهور ساخت و دستمال زردرنگى را كه در آن دويست و بيست دينار بود ، بيرون آورد و فرمود: «اين را بگير و به بغداد برو و ظهر فلان روز در معبر نهر فرات، حاضر شو. چون قايقهاى اسيران رسيدند و كنيزان، آشكار گشتند، جمعى از وكيلانِ فرماندهان بنى عبّاس و خريداران و جوانان عراقى دور آنها را مىگيرند. چون چنين ديدى، سراسر روز، شخصى به نام عمر بن يزيد نخّاس (بردهفروش) را زير نظر بگير، تا اين كه كنيزى را كه صفتش چنين و چنان است و دو تكّه پارچه حرير در بر دارد، براى فروش عرضه بدارد. آن كنيز از گشودن رو و لمس شدن توسّط خريداران و اطاعت آنان سر باز مىزند . تو به آن مكاشف (بازكننده روى كنيزان) مهلت بده و تأمّلى كن تا بردهفروش، آن كنيز را بزند و او به زبان رومى ناله و زارى كند و بدان كه مىگويد: واى از هتك ستر من! يكى از خريداران مىگويد: من او را سيصد دينار خواهم خريد كه عفاف او موجب مزيد رغبت من شده است ، و او به زبان عربى مىگويد: اگر در لباس سليمان و كرسى سلطنت او جلوه كنى ، در تو رغبتى ندارم. اموالت را بيهوده خرج مكن!
بردهفروش مىگويد: چاره چيست؟ گريزى از فروش تو نيست.
آن كنيز مىگويد: چرا شتاب مىكنى؟ بايد خريدارى باشد كه دلم به امانت و ديانت او اطمينان يابد!
در اين هنگام برخيز و به نزد عمر بن يزيد نخّاس برو و بگو: من نامهاى سربسته از يكى از اشراف دارم كه آن را به زبان و خطّ رومى نوشته و كرامت و وفا و بزرگوارى و سخاوت خود را در آن توصيف كرده است . نامه را به آن كنيز بده تا در خُلق و خوى صاحب خود تأمّل كند . اگر به او مايل شد و بدان رضا داد ، من وكيل آن شخص هستم تا اين كنيز را از تو براى وى خريدارى كنم.
بشر بن سليمان نخّاس گفت: همه دستورهاى مولاى خود، امام هادى عليه السلام، را در باره خريد آن كنيز به جاى آوردم و چون در نامه نگريست ، به سختى گريست و به عمر بن يزيد نخّاس گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش! و با تأكيد، سوگند بر زبان جارى كرد كه اگر او را به صاحب نامه نفروشد، خود را خواهد كشت. در باره بهاى آن كنيز گفتگو كردم تا آن كه بر همان مقدارى كه مولايم در دستمال زردرنگ همراهم كرده بود، توافق كرديم و دينارها را از من گرفت و من هم كنيز را خندان و شادان تحويل گرفتم و به حجرهاى كه در بغداد داشتم، آمديم. چون وارد حجره شد ، نامه مولايم را از جيب خود در آورد و [پيوسته] آن را مىبوسيد و به گونهها و چشمان و بدن خود مىنهاد.
من از روى تعجّب به او گفتم: آيا نامه كسى را مىبوسى كه او را نمىشناسى؟
گفت: اى درمانده! و اى كسى كه به مقام اولاد انبيا معرفت كمى دارى! به سخن من گوش فرا دار و دل به من بسپار كه من مليكه دختر يشوعا فرزند قيصر پادشاه روم هستم و مادرم از فرزندان حواريان و منسوب به شمعون (وصىّ مسيح) است . براى تو داستان شگفتى نقل مىكنم. جدّم قيصر مىخواست مرا در سنّ سيزده سالگى به عقد برادرزادهاش در آورد و در كاخش محفلى از: سيصد تن از اولاد حواريان و كشيشان و رهبانان، هفتصد تن از رجال و بزرگان، چهار هزار تن از اميران لشكرى و كشورى و اميران عشاير، تشكيل داد و تخت زيبايى كه با انواع جواهر آراسته شده بود، در پيشاپيش صحن كاخش و بر بالاى چهل سكّو قرار داد و چون برادرزادهاش بر بالاى آن رفت و صليبها افراشته شدند و كشيشها به دعا ايستادند و انجيلها را گشودند، ناگهان صليبها به زمين سرنگون شدند و ستونها فرو ريختند و به سمت ميهمانان جارى گرديدند، و آن كه بر بالاى تخت رفته بود ، بيهوش بر زمين افتاد.
رنگ از روى كشيشان پريد و پشتشان لرزيد و بزرگ آنها به جدّم گفت: ما را از ملاقات اين نحسها كه دلالت بر زوال دين مسيحى و مذهب ملكانى۲دارد ، معاف كن! جدّم از اين حادثه، فال بد زد و به كشيشها گفت: اين ستونها را برپا سازيد و صليبها را برافرازيد و برادر اين بخت برگشته بدبخت را بياوريد تا اين دختر را به ازدواج او در آورم و نحوست او را به سعادت آن ديگرى دفع سازم. و چون دوباره مجلس جشن برپا كردند ، همان پيشامد اوّل براى دومى نيز تكرار شد و مردم پراكنده شدند و جدّم قيصر، اندوهناك گرديد و به داخل كاخ خود آمد و پردهها افكنده شدند.
من در آن شب در خواب ديدم كه مسيح و شمعون و جمعى از حواريان در كاخ جدّم گرد آمدهاند و در همان موضعى كه جدّم تخت را قرار داده بود، منبرى نصب كردهاند كه از بلندى، سر به آسمان مىكشيد و محمّد صلى اللّه عليه وآله به همراه جوانان و شمارى از فرزندانش وارد شدند . مسيح به استقبال او آمد و با او معانقه كرد. آن گاه محمّد صلى اللّه عليه وآله به او گفت: «اى روح اللَّه! من آمدهام تا از وصىّ تو شمعون، دخترش مليكا را براى اين پسرم خواستگارى كنم» و با دست خود، به ابو محمّد، صاحب اين نامه، اشاره كرد. مسيح به شمعون نگريست و گفت: «شرافت، نزد تو آمده است ! با پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله خويشاوندى كن». گفت: چنين كردم. آن گاه محمّد بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و مرا به پسرش تزويج كرد و مسيح عليه السلام و فرزندان محمّد صلى اللّه عليه وآله و حواريان، همه گواه بودند. چون از خواب بيدار شدم، ترسيدم كه اگر اين رؤيا را براى پدر و جدّم بازگو كنم ، مرا بكشند. از اين رو، آن را در دلم نهان ساختم و براى آنان بازگو نكردم؛ ولى سينهام از عشق ابو محمّد لبريز شد تا جايى كه دست از خوردن و نوشيدن كشيدم و ضعيف و لاغر شدم و سخت بيمار گرديدم و در شهرهاى روم، طبيبى نماند كه جدّم او را بر بالين من نياورد و درمان مرا از وى نخواهد . [سرانجام ]چون نااميد شد، به من گفت: اى نور چشم! آيا آرزويى در اين دنيا دارى تا آن را برآورده كنم؟ گفتم: اى پدربزرگ! همه درها به رويم بسته شده است. اگر شكنجه و زنجير را از اسيران مسلمانى كه در زندان هستند، بر مىداشتى و آنها را آزاد مىكردى، اميدوار بودم كه مسيح و مادرش عافيت و شفا را به من ارزانى كنند، و چون پدربزرگم چنين كرد ، اظهار صحّت و عافيت نمودم و اندكى غذا خوردم. پدربزرگم بسيار خرسند شد و به عزّت و احترام اسيران پرداخت. نيز پس از چهار شب ديگر، سيّدة النساء را در خواب ديدم كه به همراهى مريم و هزار خدمتكار بهشتى از من ديدار كردند و مريم به من گفت: «اين، سيّدة النساء، مادر شوهرت ابو محمّد است». من به او در آويختم و گريستم و گلايه كردم كه ابو محمّد به ديدارم نمىآيد. سيّدة النساء فرمود: «تا تو مشرك و به دين نصارا باشى ، فرزندم ابو محمّد به ديدار تو نمىآيد و اين خواهرم مريم است كه از دين تو به خداوند، تبرّى مىجويد. اگر تمايل به رضاى خداى متعال و رضاى مسيح و مريم دارى و دوست دارى كه ابو محمّد به ديدار تو بيايد ، پس بگو: أشهَدُ أنْ لا إلهَ إلّا اللَّهُ وَ أشهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ» و چون اين كلمات را گفتم، سيّدة النساء مرا در آغوش گرفت و مرا خوشحال نمود و فرمود: «اكنون در انتظار ديدار ابو محمّد باش كه او را نزد تو روانه مىسازم». سپس از خواب بيدار شدم و مىگفتم: وه كه چه اشتياقى به ديدار ابو محمّد دارم ! و چون فردا شب فرا رسيد، ابو محمّد در خواب به ديدارم آمد و گويا به او گفتم: اى حبيب من! بعد از آن كه همه دل مرا به عشق خود مبتلا كردى، در حقّ من جفا نمودى! او فرمود: «تأخير من براى شرك تو بود . حال كه اسلام آوردى، هر شب به ديدار تو مىآيم تا آن كه خداوند، وصال واقعى را ميسّر گرداند» و از آن زمان تاكنون هرگز ديدار او از من قطع نشده است.
بِشر گفت: به او گفتم: چگونه در ميان اسيران قرار گرفتى؟
او گفت: يك شب، ابو محمّد به من گفت: پدربزرگت در فلان روز، لشكرى به جنگ مسلمانان مىفرستد و خود هم به دنبال آنها مىرود و بر توست كه در لباس خدمتگزاران در آيى و به طور ناشناس از فلان راه بروى». من نيز چنان كردم و طلايهداران سپاه اسلام بر سر ما آمدند و كارم بدان جا رسيد كه مشاهده كردى و هيچ كس جز تو نمىداند كه من دختر پادشاه رومم و اين را خودم به اطّلاع تو رسانيدم. آن پيرمردى كه من در سهم غنيمت او افتادم ، نامم را پرسيد و من آن را پنهان داشتم و گفتم: نامم نرجس است و او گفت: اين، نام كنيزان است.
گفتم: شگفتا! تو رومى هستى؛ امّا به زبان عربى سخن مىگويى!
گفت: پدربزرگم در آموختن ادبيّات به من، حريص بود و زن مترجمى را بر من گماشت و هر صبح و شامى به نزد من مىآمد و به من عربى آموخت تا آن كه زبانم بر آن عادت كرد.
بِشر گفت: چون او را به سامرّا رسانيدم و بر مولايمان امام هادى عليه السلام وارد شدم، به او فرمود: «چگونه خداوند، عزّت اسلام و ذلّت نصرانيت و شرافت اهل بيت محمّد صلى اللّه عليه وآله را به تو نماياند؟».
گفت: اى فرزند پيامبر خدا! چيزى را كه شما بهتر مىدانيد، چگونه بيان كنم؟
فرمود: «من مىخواهم تو را اكرام كنم. كدام را بيشتر دوست مىدارى: ده هزار درهم را [كه با آن، خود را آزاد كنى و به سرزمينت بازگردى] يا بشارتى كه در آن، شرافت ابدى است؟».
گفت: بشارت را.
فرمود: «تو را به فرزندى بشارت باد كه شرق و غرب عالم را مالك مىشود و زمين را پر از عدل و داد مىنمايد ، همچنان كه پر از ظلم و جور شده است!».
گفت: از چه كسى؟
فرمود: «از كسى كه پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله در فلان شب از فلان ماه از فلان سال رومى، تو را براى او خواستگارى كرد».
گفت: از مسيح و جانشين او؟
فرمود: «مسيح و وصىّ او، تو را به چه كسى تزويج كردند؟».
گفت: به پسر شما، ابو محمّد.
فرمود: «آيا او را مىشناسى؟».
گفت: از آن شب كه به دست مادرش سيّدة النساء اسلام آوردهام، شبى نيست كه او را نبينم.
امام هادى عليه السلام فرمود: «اى كافور! خواهرم حكيمه را فرا بخوان. و چون حكيمه آمد، فرمود: «هشدار كه اوست!». حكيمه او را زمانى طولانى در آغوش كشيد و به ديدار او شادمان شد. آن گاه مولاى ما فرمود: «اى دختر پيامبر خدا ! او را به منزل خود ببر و فرائض و سنن را به وى بياموز كه او همسر ابو محمّد و مادر قائم است»۳.۴
1.الغيبة، طوسى: ص ۲۴۴ ح ۲۱۰ ، عيون المعجزات : ص ۱۳۸ (در اين منبع آمده : «در كتابهاى زيادى با رواياتى صحيح خواندم كه : حكيمه دختر ابو جعفر محمّد بن على ، كنيزى در خانه داشت و از او مراقبت مىكرد ...») ، بحار الأنوار : ج ۵۱ ص ۲۲ ح ۲۹ .
2.. يكى از فرقههاى نصارا ( لغتنامه دهخدا ) .
3.. ترجمه اين حديث از آقاى منصور پهلوان در كتاب كمال الدين وام گرفته و اندكى اصلاح شده است.
4.كمال الدين : ص ۴۱۷ ح ۱ ، الغيبة، طوسى : ص ۲۰۸ ح ۱۷۸ ، دلائل الإمامة : ص ۴۸۹ ح ۴۸۸ ، روضة الواعظين : ص ۲۷۷ ، بحار الأنوار : ج ۵۱ ص ۱۰ ح ۱۳ .