179
دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد دوم

۳۲۲. الغيبة، طوسى‏ : روايت شده كه يكى از خواهران امام هادى عليه السلام كنيزى به نام نرگس داشت كه او را در دامان خود پرورده بود. هنگامى كه بزرگ شد، امام عسكرى عليه السلام به اندرون آمد و به او نگريست. خواهر امام هادى عليه السلام به او گفت: سَرورم! مى‏بينم كه به او مى‏نگرى؟
فرمود: «من جز از روى تعجّب به او نمى‏نگرم! بدان كه مولود بزرگ نزد خداى متعال، از او به دنيا مى‏آيد». سپس به خواهر امام هادى عليه السلام گفت كه از ايشان اجازه بگيرد تا آن كنيز را به او بدهد. او چنين كرد و امام هادى عليه السلام فرمود كه آن را به او ببخشند.۱

۳۲۳. كمال الدين‏- به نقل از ابو الحسين محمّد بن بحر شيبانى - : سال ۲۸۶ وارد كربلا شدم و قبر غريب پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله (امام حسين عليه السلام) را زيارت كردم. سپس به جانب بغداد رو كردم تا مقابر قريش را زيارت كنم . آن هنگام ، هوا در نهايت گرمى بود و بادهاى داغ مى‏وزيد. چون به مشهد امام كاظم عليه السلام رسيدم ، نسيم تربت آكنده از رحمت وى را استشمام نمودم كه در باغ‏هاى مغفرت در پيچده بود. با اشك‏هاى پياپى و ناله‏هاى مداوم بر وى گريستم . اشك، چشمانم را فرا گرفته بود و نمى‏توانستم ببينم و چون از گريه باز ايستادم و ناله‏ام قطع گرديد، ديدگانم را گشودم . پيرمردى پشت خميده با شانه‏هاى منحنى را ديدم كه پيشانى و هر دو كف دستش پينه سجده داشت و به شخص ديگرى كه نزد قبر همراه او بود، مى‏گفت: اى برادرزاده! عمويت به خاطر علوم عالى و پيچيدگى‏هاى امور غيبى‏اى كه آن دو سيّد به وى سپرده‏اند ، شرف بزرگى يافته است كه كسى جز سلمان، بِدان شرف نرسيده است و هم‏اكنون مدّت حيات وى استكمال پذيرفته و عمرش سپرى گرديده است و از اهل ولايت، مردى را نمى‏يابد كه سرّش را به وى بسپارد.
با خود گفتم: اى نفس! هميشه از جانب تو رنج و تعب مى‏كشم و با پاى برهنه و با كفش براى كسب علم ، بدين سو و آن سو مى‏روم . اكنون گوشم از اين شخص، سخنى را مى‏شنود كه بر علم فراوان و آثار عظيم وى دلالت دارد.
گفتم: اى شيخ! آن دو سيّد، چه كسانى هستند؟ گفت: آن دو ، ستاره نهان هستند كه در سامرّا خفته‏اند.
گفتم: من به موالات و شرافت جايگاه آن دو در امامت و وراثت، سوگند ياد مى‏كنم كه من جوياى علوم و طالب آثار آنها هستم و به جان خود سوگند كه حافظ اسرار آنانم.
گفت: اگر در گفتارت صادق هستى، آنچه از آثار و اخبار آنان دارى، بياور. و چون كتب و روايات را وارسى كرد، گفت: راست مى‏گويى! من، بشر بن سليمان نَخّاس از فرزندان ابو ايّوب انصارى و يكى از دوستداران امام هادى و امام عسكرى و همسايه آنها در سامرّا بودم .
گفتم: برادرت را به گفتنِ برخى از مشاهدات خود از آثار آنان گرامى بدار.
گفت: مولاى ما امام هادى عليه السلام مسائل (احكام) بردگان را به من آموخت و من جز با اذن او خريد و فروش نمى‏كردم و از اين رو از موارد شبهه‏ناك اجتناب مى‏كردم، تا آن كه معرفتم در اين باب، كامل شد و فرق ميان حلال و حرام را نيكو دانستم.
يك شب كه در سامرّا در خانه خود بودم و پاسى از شب گذشته بود، كسى درِ خانه را كوفت. شتابان به پشت در آمدم . ديدم كافور خادم، فرستاده امام هادى عليه السلام، است كه مرا به نزد او فرا مى‏خواند. لباس پوشيدم و بر ايشان وارد شدم. ديدم با فرزندش ابو محمّد و خواهرش حكيمه از پس پرده گفتگو مى‏كند. چون نشستم، فرمود: «اى بِشر! تو از فرزندان انصارى و ولايت ائمّه عليهم السلام، پشت در پشت، در ميان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل بيت هستيد . من مى‏خواهم تو را به فضيلتى آراسته سازم كه با آن بر ساير شيعيان ، در موالات ما سبقت بجويى. تو را از سرّى باخبر مى‏كنم و براى خريد كنيزى گسيل مى‏دارم».
آن گاه نامه‏اى به خط و زبان رومى نوشت و آن را در پيچيد و به خاتم خود، ممهور ساخت و دستمال زردرنگى را كه در آن دويست و بيست دينار بود ، بيرون آورد و فرمود: «اين را بگير و به بغداد برو و ظهر فلان روز در معبر نهر فرات، حاضر شو. چون قايق‏هاى اسيران رسيدند و كنيزان، آشكار گشتند، جمعى از وكيلانِ فرماندهان بنى عبّاس و خريداران و جوانان عراقى دور آنها را مى‏گيرند. چون چنين ديدى، سراسر روز، شخصى به نام عمر بن يزيد نخّاس (برده‏فروش) را زير نظر بگير، تا اين كه كنيزى را كه صفتش چنين و چنان است و دو تكّه پارچه حرير در بر دارد، براى فروش عرضه بدارد. آن كنيز از گشودن رو و لمس شدن توسّط خريداران و اطاعت آنان سر باز مى‏زند . تو به آن مكاشف (بازكننده روى كنيزان) مهلت بده و تأمّلى كن تا برده‏فروش، آن كنيز را بزند و او به زبان رومى ناله و زارى كند و بدان كه مى‏گويد: واى از هتك ستر من! يكى از خريداران مى‏گويد: من او را سيصد دينار خواهم خريد كه عفاف او موجب مزيد رغبت من شده است ، و او به زبان عربى مى‏گويد: اگر در لباس سليمان و كرسى سلطنت او جلوه كنى ، در تو رغبتى ندارم. اموالت را بيهوده خرج مكن!
برده‏فروش مى‏گويد: چاره چيست؟ گريزى از فروش تو نيست.
آن كنيز مى‏گويد: چرا شتاب مى‏كنى؟ بايد خريدارى باشد كه دلم به امانت و ديانت او اطمينان يابد!
در اين هنگام برخيز و به نزد عمر بن يزيد نخّاس برو و بگو: من نامه‏اى سربسته از يكى از اشراف دارم كه آن را به زبان و خطّ رومى نوشته و كرامت و وفا و بزرگوارى و سخاوت خود را در آن توصيف كرده است . نامه را به آن كنيز بده تا در خُلق و خوى صاحب خود تأمّل كند . اگر به او مايل شد و بدان رضا داد ، من وكيل آن شخص هستم تا اين كنيز را از تو براى وى خريدارى كنم.
بشر بن سليمان نخّاس گفت: همه دستورهاى مولاى خود، امام هادى عليه السلام، را در باره خريد آن كنيز به جاى آوردم و چون در نامه نگريست ، به سختى گريست و به عمر بن يزيد نخّاس گفت: مرا به صاحب اين نامه بفروش! و با تأكيد، سوگند بر زبان جارى كرد كه اگر او را به صاحب نامه نفروشد، خود را خواهد كشت. در باره بهاى آن كنيز گفتگو كردم تا آن كه بر همان مقدارى كه مولايم در دستمال زردرنگ همراهم كرده بود، توافق كرديم و دينارها را از من گرفت و من هم كنيز را خندان و شادان تحويل گرفتم و به حجره‏اى كه در بغداد داشتم، آمديم. چون وارد حجره شد ، نامه مولايم را از جيب خود در آورد و [پيوسته‏] آن را مى‏بوسيد و به گونه‏ها و چشمان و بدن خود مى‏نهاد.
من از روى تعجّب به او گفتم: آيا نامه كسى را مى‏بوسى كه او را نمى‏شناسى؟
گفت: اى درمانده! و اى كسى كه به مقام اولاد انبيا معرفت كمى دارى! به سخن من گوش فرا دار و دل به من بسپار كه من مليكه دختر يشوعا فرزند قيصر پادشاه روم هستم و مادرم از فرزندان حواريان و منسوب به شمعون (وصىّ مسيح) است . براى تو داستان شگفتى نقل مى‏كنم. جدّم قيصر مى‏خواست مرا در سنّ سيزده سالگى به عقد برادرزاده‏اش در آورد و در كاخش محفلى از: سيصد تن از اولاد حواريان و كشيشان و رهبانان، هفتصد تن از رجال و بزرگان، چهار هزار تن از اميران لشكرى و كشورى و اميران عشاير، تشكيل داد و تخت زيبايى كه با انواع جواهر آراسته شده بود، در پيشاپيش صحن كاخش و بر بالاى چهل سكّو قرار داد و چون برادرزاده‏اش بر بالاى آن رفت و صليب‏ها افراشته شدند و كشيش‏ها به دعا ايستادند و انجيل‏ها را گشودند، ناگهان صليب‏ها به زمين سرنگون شدند و ستون‏ها فرو ريختند و به سمت ميهمانان جارى گرديدند، و آن كه بر بالاى تخت رفته بود ، بيهوش بر زمين افتاد.
رنگ از روى كشيشان پريد و پشتشان لرزيد و بزرگ آنها به جدّم گفت: ما را از ملاقات اين نحس‏ها كه دلالت بر زوال دين مسيحى و مذهب ملكانى‏۲دارد ، معاف كن! جدّم از اين حادثه، فال بد زد و به كشيش‏ها گفت: اين ستون‏ها را برپا سازيد و صليب‏ها را برافرازيد و برادر اين بخت برگشته بدبخت را بياوريد تا اين دختر را به ازدواج او در آورم و نحوست او را به سعادت آن ديگرى دفع سازم. و چون دوباره مجلس جشن برپا كردند ، همان پيشامد اوّل براى دومى نيز تكرار شد و مردم پراكنده شدند و جدّم قيصر، اندوهناك گرديد و به داخل كاخ خود آمد و پرده‏ها افكنده شدند.
من در آن شب در خواب ديدم كه مسيح و شمعون و جمعى از حواريان در كاخ جدّم گرد آمده‏اند و در همان موضعى كه جدّم تخت را قرار داده بود، منبرى نصب كرده‏اند كه از بلندى، سر به آسمان مى‏كشيد و محمّد صلى اللّه عليه وآله به همراه جوانان و شمارى از فرزندانش وارد شدند . مسيح به استقبال او آمد و با او معانقه كرد. آن گاه محمّد صلى اللّه عليه وآله به او گفت: «اى روح اللَّه! من آمده‏ام تا از وصىّ تو شمعون، دخترش مليكا را براى اين پسرم خواستگارى كنم» و با دست خود، به ابو محمّد، صاحب اين نامه، اشاره كرد. مسيح به شمعون نگريست و گفت: «شرافت، نزد تو آمده است ! با پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله خويشاوندى كن». گفت: چنين كردم. آن گاه محمّد بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و مرا به پسرش تزويج كرد و مسيح عليه السلام و فرزندان محمّد صلى اللّه عليه وآله و حواريان، همه گواه بودند. چون از خواب بيدار شدم، ترسيدم كه اگر اين رؤيا را براى پدر و جدّم بازگو كنم ، مرا بكشند. از اين رو، آن را در دلم نهان ساختم و براى آنان بازگو نكردم؛ ولى سينه‏ام از عشق ابو محمّد لبريز شد تا جايى كه دست از خوردن و نوشيدن كشيدم و ضعيف و لاغر شدم و سخت بيمار گرديدم و در شهرهاى روم، طبيبى نماند كه جدّم او را بر بالين من نياورد و درمان مرا از وى نخواهد . [سرانجام ]چون نااميد شد، به من گفت: اى نور چشم! آيا آرزويى در اين دنيا دارى تا آن را برآورده كنم؟ گفتم: اى پدربزرگ! همه درها به رويم بسته شده است. اگر شكنجه و زنجير را از اسيران مسلمانى كه در زندان هستند، بر مى‏داشتى و آنها را آزاد مى‏كردى، اميدوار بودم كه مسيح و مادرش عافيت و شفا را به من ارزانى كنند، و چون پدربزرگم چنين كرد ، اظهار صحّت و عافيت نمودم و اندكى غذا خوردم. پدربزرگم بسيار خرسند شد و به عزّت و احترام اسيران پرداخت. نيز پس از چهار شب ديگر، سيّدة النساء را در خواب ديدم كه به همراهى مريم و هزار خدمتكار بهشتى از من ديدار كردند و مريم به من گفت: «اين، سيّدة النساء، مادر شوهرت ابو محمّد است». من به او در آويختم و گريستم و گلايه كردم كه ابو محمّد به ديدارم نمى‏آيد. سيّدة النساء فرمود: «تا تو مشرك و به دين نصارا باشى ، فرزندم ابو محمّد به ديدار تو نمى‏آيد و اين خواهرم مريم است كه از دين تو به خداوند، تبرّى مى‏جويد. اگر تمايل به رضاى خداى متعال و رضاى مسيح و مريم دارى و دوست دارى كه ابو محمّد به ديدار تو بيايد ، پس بگو: أشهَدُ أنْ لا إلهَ إلّا اللَّهُ وَ أشهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ» و چون اين كلمات را گفتم، سيّدة النساء مرا در آغوش گرفت و مرا خوش‏حال نمود و فرمود: «اكنون در انتظار ديدار ابو محمّد باش كه او را نزد تو روانه مى‏سازم». سپس از خواب بيدار شدم و مى‏گفتم: وه كه چه اشتياقى به ديدار ابو محمّد دارم ! و چون فردا شب فرا رسيد، ابو محمّد در خواب به ديدارم آمد و گويا به او گفتم: اى حبيب من! بعد از آن كه همه دل مرا به عشق خود مبتلا كردى، در حقّ من جفا نمودى! او فرمود: «تأخير من براى شرك تو بود . حال كه اسلام آوردى، هر شب به ديدار تو مى‏آيم تا آن كه خداوند، وصال واقعى را ميسّر گرداند» و از آن زمان تاكنون هرگز ديدار او از من قطع نشده است.
بِشر گفت: به او گفتم: چگونه در ميان اسيران قرار گرفتى؟
او گفت: يك شب، ابو محمّد به من گفت: پدربزرگت در فلان روز، لشكرى به جنگ مسلمانان مى‏فرستد و خود هم به دنبال آنها مى‏رود و بر توست كه در لباس خدمت‏گزاران در آيى و به طور ناشناس از فلان راه بروى». من نيز چنان كردم و طلايه‏داران سپاه اسلام بر سر ما آمدند و كارم بدان جا رسيد كه مشاهده كردى و هيچ كس جز تو نمى‏داند كه من دختر پادشاه رومم و اين را خودم به اطّلاع تو رسانيدم. آن پيرمردى كه من در سهم غنيمت او افتادم ، نامم را پرسيد و من آن را پنهان داشتم و گفتم: نامم نرجس است و او گفت: اين، نام كنيزان است.
گفتم: شگفتا! تو رومى هستى؛ امّا به زبان عربى سخن مى‏گويى!
گفت: پدربزرگم در آموختن ادبيّات به من، حريص بود و زن مترجمى را بر من گماشت و هر صبح و شامى به نزد من مى‏آمد و به من عربى آموخت تا آن كه زبانم بر آن عادت كرد.
بِشر گفت: چون او را به سامرّا رسانيدم و بر مولايمان امام هادى عليه السلام وارد شدم، به او فرمود: «چگونه خداوند، عزّت اسلام و ذلّت نصرانيت و شرافت اهل بيت محمّد صلى اللّه عليه وآله را به تو نماياند؟».
گفت: اى فرزند پيامبر خدا! چيزى را كه شما بهتر مى‏دانيد، چگونه بيان كنم؟
فرمود: «من مى‏خواهم تو را اكرام كنم. كدام را بيشتر دوست مى‏دارى: ده هزار درهم را [كه با آن، خود را آزاد كنى و به سرزمينت بازگردى‏] يا بشارتى كه در آن، شرافت ابدى است؟».
گفت: بشارت را.
فرمود: «تو را به فرزندى بشارت باد كه شرق و غرب عالم را مالك مى‏شود و زمين را پر از عدل و داد مى‏نمايد ، همچنان كه پر از ظلم و جور شده است!».
گفت: از چه كسى؟
فرمود: «از كسى كه پيامبر خدا صلى اللّه عليه وآله در فلان شب از فلان ماه از فلان سال رومى، تو را براى او خواستگارى كرد».
گفت: از مسيح و جانشين او؟
فرمود: «مسيح و وصىّ او، تو را به چه كسى تزويج كردند؟».
گفت: به پسر شما، ابو محمّد.
فرمود: «آيا او را مى‏شناسى؟».
گفت: از آن شب كه به دست مادرش سيّدة النساء اسلام آورده‏ام، شبى نيست كه او را نبينم.
امام هادى عليه السلام فرمود: «اى كافور! خواهرم حكيمه را فرا بخوان. و چون حكيمه آمد، فرمود: «هشدار كه اوست!». حكيمه او را زمانى طولانى در آغوش كشيد و به ديدار او شادمان شد. آن گاه مولاى ما فرمود: «اى دختر پيامبر خدا ! او را به منزل خود ببر و فرائض و سنن را به وى بياموز كه او همسر ابو محمّد و مادر قائم است»۳.۴

1.الغيبة، طوسى: ص ۲۴۴ ح ۲۱۰ ، عيون المعجزات : ص ۱۳۸ (در اين منبع آمده : «در كتاب‏هاى زيادى با رواياتى صحيح خواندم كه : حكيمه دختر ابو جعفر محمّد بن على ، كنيزى در خانه داشت و از او مراقبت مى‏كرد ...») ، بحار الأنوار : ج ۵۱ ص ۲۲ ح ۲۹ .

2.. يكى از فرقه‏هاى نصارا ( لغت‏نامه دهخدا ) .

3.. ترجمه اين حديث از آقاى منصور پهلوان در كتاب كمال الدين وام گرفته و اندكى اصلاح شده است.

4.كمال الدين : ص ۴۱۷ ح ۱ ، الغيبة، طوسى : ص ۲۰۸ ح ۱۷۸ ، دلائل الإمامة : ص ۴۸۹ ح ۴۸۸ ، روضة الواعظين : ص ۲۷۷ ، بحار الأنوار : ج ۵۱ ص ۱۰ ح ۱۳ .


دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد دوم
178

۳۲۲.الغيبة للطوسي : رُوِيَ أنَّ بَعضَ أخَواتِ أبِي الحَسَنِ عليه السلام كانَت لَها جارِيَةٌ رَبَّتها تُسَمّى‏ نَرجِسَ ، فَلَمّا كَبِرَت دَخَلَ أبو مُحَمَّدٍ عليه السلام فَنَظَرَ إلَيها ، فَقالَت لَهُ : أراكَ يا سَيِّدي تَنظُرُ إلَيها ؟ فَقالَ :
إنّي ما نَظَرتُ إلَيها إلّا مُتَعَجِّباً . أما إنَّ المَولودَ الكَريمَ عَلَى اللَّهِ تَعالى‏ يَكونُ مِنها ، ثُمَّ أمَرَها أن تَستَأذِنَ أبَا الحَسَنِ عليه السلام في دَفعِها إلَيهِ ، فَفَعَلَت فَأَمَرَها بِذلِكَ .۱

۳۲۳.كمال الدين : حَدَّثَنا مُحَمَّدُ بنُ عَلِيِّ بنِ حاتِمٍ النَّوفَلِيُّ ، قالَ : حَدَّثَنا أبُو العَبّاسِ أحمَدُ بنُ عيسَى الوَشّاءُ البَغدادِيُّ ، قالَ : حَدَّثَنا أحمَدُ بنُ طاهِرٍ القُمِّيُّ ، قالَ : حَدَّثَنا أبُو الحُسَينِ مُحَمَّدُ بنُ بَحرٍ الشَّيبانِيُّ ، قالَ :
وَرَدتُ كَربلا سَنَةَ سِتٍّ وثَمانينَ ومِئَتَينِ ، قالَ : وزُرتُ قَبرَ غَريبِ رَسولِ اللَّهِ صلى اللّه عليه وآله ، ثُمَّ انكَفَأتُ إلى‏ مَدينَةِ السَّلامِ مُتَوَجِّهاً إلى‏ مَقابِرِ قُرَيشٍ ، في وَقتٍ قَد تَضَرَّمَتِ‏۲ الهَواجِرُ۳ ، وتَوَقَّدَتِ السَّمائِمُ ، فَلَمّا وَصَلتُ مِنها إلى‏ مَشهَدِ الكاظِمِ عليه السلام ، وَاستَنشَقتُ نَسيمَ تُربَتِهِ المَغمورَةِ مِنَ الرَّحمَةِ ، المَحفوفَةِ بِحَدائِقِ الغُفرانِ ، أكبَبتُ عَلَيها بِعَبَراتٍ مُتَقاطِرَةٍ وزَفَراتٍ مُتَتابِعَةٍ ، وقَد حَجَبَ الدَّمعُ طَرفي عَنِ النَّظَرِ .
فَلَمّا رَقَأَتِ العَبرَةُ وَانقَطَعَ النَّحيبُ ، فَتَحتُ بَصَري فَإِذا أنَا بِشَيخٍ قَدِ انحَنى‏ صُلبُهُ ، وتَقَوَّسَ مَنكِباهُ ، وثَفِنَت جَبهَتُهُ وراحَتاهُ ، وهُوَ يَقولُ لِآخَرَ مَعَهُ عِندَ القَبرِ :
يَابنَ أخي ، لَقَد نالَ عَمُّكَ شَرَفاً بِما حَمَّلَهُ السَّيِّدانِ مِن غَوامِضِ الغُيوبِ ، وشَرائِفِ العُلومِ الَّتي لَم يَحمِل مِثلَها إلّا سَلمانُ ، وقَد أشرَفَ عَمُّكَ عَلَى استِكمالِ المُدَّةِ وَانقِضاءِ العُمُرِ ، ولَيسَ يَجِدُ في أهلِ الوِلايَةِ رَجُلاً يُفضي إلَيهِ بِسِرِّهِ .
قُلتُ : يا نَفسُ ، لا يَزالُ العَناءُ وَالمَشَقَّةُ يَنالانِ مِنكِ بِإِتعابِيَ الخُفَّ وَالحافِرَ في طَلَبِ العِلمِ ، وقَد قَرَعَ سَمعي مِن هذَا الشَّيخِ لَفظٌ يَدُلُّ عَلى‏ عِلمٍ جَسيمٍ وأَثَرٍ عَظيمٍ ، فَقُلتُ : أيُّهَا الشَّيخُ ومَنِ السَّيِّدانِ ؟ قالَ : النَّجمانِ المُغَيِّبانِ فِي الثَّرى‏ بِسُرَّ مَن رَأى‏ ، فَقُلتُ : إنّي اُقسِمُ بِالمُوالاةِ ، وشَرَفِ مَحَلِّ هذَينِ السَّيِّدَينِ مِنَ الإِمامَةِ وَالوِراثَةِ ، إنّي خاطِبٌ عِلمَهُما ، وطالِبٌ آثارَهُما ، وباذِلٌ مِن نَفسِي الأَيمانَ المُؤَكَّدَةَ عَلى‏ حِفظِ أسرارِهِما .
قالَ : إن كُنتَ صادِقاً فيما تَقولُ ، فَأَحضِر ما صَحِبَكَ مِنَ الآثارِ عَن نَقَلَةِ أخبارِهِم ، فَلَمّا فَتَّشَ الكُتُبَ وتَصَفَّحَ الرِّواياتِ مِنها ، قالَ : صَدَقتَ ، أنَا بِشرُ بنُ سُلَيمانَ النَّخّاسُ‏۴مِن وُلدِ أبي أيّوبَ الأَنصارِيِّ ، أحَدُ مَوالي أبِي الحَسَنِ وأَبي مُحَمَّدٍ عليهما السلام ، وجارُهُما بِسُرَّ مَن رَأى‏ ، قُلتُ : فَأَكرِم أخاكَ بِبَعضِ ما شاهَدتَ مِن آثارِهِما ، قالَ :
كانَ مَولانا أبُو الحَسَنِ عَلِيُّ بنُ مُحَمَّدٍ العَسكَرِيُّ عليهما السلام فَقَّهَني في أمرِ الرَّقيقِ ، فَكُنتُ لا أبتاعُ ولا أبيعُ إلّا بِإِذنِهِ ، فَاجتَنَبتُ بِذلِكَ مَوارِدَ الشُّبُهاتِ حَتّى‏ كَمُلَت مَعرِفَتي فيهِ ، فَأَحسَنتُ الفَرقَ (فيما) بَينَ الحَلالِ وَالحَرامِ .
فَبَينَما أنَا ذاتَ لَيلَةٍ في مَنزِلي بِسُرَّ مَن رَأى‏ وقَد مَضى‏ هَوِيٌ‏۵ مِنَ اللَّيلِ ، إذ قَرَعَ البابَ قارِعٌ فَعَدَوتُ مُسرِعاً ، فَإِذا أنَا بِكافورٍ الخادِمِ رَسولِ مَولانا أبِي الحَسَنِ عَلِيِّ بنِ مُحَمَّدٍ عليهما السلام يَدعوني إلَيهِ ، فَلَبِستُ ثِيابي ودَخَلتُ عَلَيهِ ، فَرَأَيتُهُ يُحَدِّثُ ابنَهُ أبا مُحَمَّدٍ واُختَهُ حَكيمَةَ مِن وَراءِ السِّترِ ، فَلَمّا جَلَستُ قالَ :
يا بِشرُ ، إنَّكَ مِن وُلدِ الأَنصارِ وهذِهِ الوِلايَةُ لَم تَزَل فيكُم يَرِثُها خَلَفٌ عَن سَلَفٍ ، فَأَنتُم ثِقاتُنا أهلَ البَيتِ ، وإنّي مُزَكّيكَ ومُشَرِّفُكَ بِفَضيلَةٍ تَسبِقُ بِها شَأوَ۶الشّيعَةِ فِي المُوالاةِ بِها ، بِسِرٍّ اُطلِعُكَ عَلَيهِ واُنفِذُكَ فِي ابتِياعِ أمَةٍ ، فَكَتَبَ كِتاباً مُلصَقاً بِخَطٍّ رومِيٍّ ولُغَةٍ رومِيَّةٍ ، وطَبَعَ عَلَيهِ بِخاتَمِهِ ، وأَخرَجَ شستقة۷صَفراءَ فيها مِئَتانِ وعِشرونَ ديناراً فَقالَ :
خُذها وتَوَجَّه بِها إلى‏ بَغدادَ ، وَاحضُر مَعبَرَ الفُراتِ ضَحوَةَ كَذا ، فَإِذا وَصَلَت إلى‏ جانِبِكَ زَواريقُ السَّبايا ، وبَرَزنَ الجَواري مِنها ، فَسَتَحدِقُ بِهِم طَوائِفُ المُبتاعينَ مِن وُكَلاءِ قُوّادِ بَنِي العَبّاسِ ، وشَراذِمُ مِن فِتيانِ العِراقِ ، فَإِذا رَأَيتَ ذلِكَ فَأَشرِف مِنَ البُعدِ عَلَى المُسَمّى‏ عُمَرَ بنِ يَزيدَ النَّخّاسِ عامَّةَ نَهارِكَ ، إلى‏ أن يُبرِزَ لِلمُبتاعينَ جارِيَةً صِفَتُها كَذا وكَذا ، لابِسَةً حَريرَتَينِ صَفيقَتَينِ‏۸ ، تَمتَنِعُ مِنَ السُّفورِ ولَمسِ المُعتَرِضِ ، وَالاِنقِيادِ لِمَن يُحاوِلُ لَمسَها ، ويَشغَلُ نَظَرَهُ بِتَأَمُّلِ مَكاشِفِها مِن وَراءِ السِّترِ الرَّقيقِ ، فَيَضرِبُهَا النَّخّاسُ فَتَصرُخُ صَرخَةً رومِيَّةً ، فَاعلَم أنَّها تَقولُ : وا هَتَكَ سِتراهُ .
فَيَقولُ بَعضُ المُبتاعينَ : عَلَيَّ بِثَلاثِمِئَةِ دينارٍ ، فَقَد زادَنِي العَفافُ فيها رَغبَةً . فَتَقولُ بِالعَرَبِيَّةِ : لَو بَرَزتَ في زِيِّ سُلَيمانَ ، وعَلى‏ مِثلِ سَريرِ مُلكِهِ ، ما بَدَت لي فيكَ رَغبَةٌ فَأَشفِق عَلى‏ مالِك ، فَيَقولُ النَخّاسُ : فَمَا الحيلَةُ ، ولا بُدَّ مِن بَيعِكِ ؟ فَتَقولُ الجارِيَةُ : ومَا العَجَلَةُ ولا بُدَّ مِنِ اختِيارِ مُبتاعٍ يَسكُنُ قَلبي (إلَيهِ و) إلى‏ أمانَتِهِ ودِيانَتِهِ ؟
فَعِندَ ذلِكَ قُم إلى‏ عُمَرَ بنِ يَزيدَ النَّخّاسِ وقُل لَهُ : إنَّ مَعي كِتاباً مُلصَقاً لِبَعضِ الأَشرافِ كَتَبَهُ بِلُغَةٍ رومِيَّةٍ وخَطٍّ رومِيٍّ ، ووَصَفَ فيهِ كَرَمَهُ ووَفاهُ ونَبلَهُ وسَخاءَهُ ، فَناوَلَها لِتَتَأَمَّلَ مِنهُ أخلاقَ صاحِبِهِ ، فَإِن مالَت إلَيهِ ورَضِيَتهُ ، فَأَنَا وَكيلُهُ فِي ابتِياعِها مِنكَ .
قالَ بِشرُ بنُ سُلَيمانَ النَّخّاسُ : فَامتَثَلَت جَميعُ ما حَدَّهُ لي مَولايَ أبُو الحَسَنِ عليه السلام في أمرِ الجارِيَةِ ، فَلَمّا نَظَرَت فِي الكِتابِ بَكَت بُكاءً شَديداً ، وقالَت لِعُمَرَ بنِ يَزيدَ النَّخّاسِ : بِعني مِن صاحِبِ هذَا الكِتابِ ، وحَلَفَت بِالمُحَرَّجَةِ وَالمُغَلَّظَةِ إنَّهُ مَتَى امتَنَعَ مِن بَيعِها مِنهُ قَتَلَت نَفسَها ، فَما زِلتُ اُشاحُّهُ‏۹ في ثَمَنِها حَتَّى استَقَرَّ الأَمرُ فيهِ عَلى‏ مِقدارِ ما كانَ أصحَبَنيهِ مَولايَ عليه السلام مِنَ الدَّنانيرِ فِي الشستقَةِ الصَّفراءِ ، فَاستَوفاهُ مِنّي وتَسَلَّمتُ مِنهُ الجارِيَةَ ضاحِكَةً مُستَبشِرَةً ، وَانصَرَفتُ بِها إلى‏ حُجرَتِيَ الَّتي كُنتُ آوي إلَيها بِبَغدادَ ، فَما أخَذَهَا القَرارُ حَتّى‏ أخرَجَت كِتابَ مَولاها عليه السلام مَن جَيبِها ، وهِيَ تَلثِمُهُ وتَضَعُهُ عَلى‏ خَدِّها وتُطبِقُهُ عَلى‏ جَفنِها ، وتَمسَحُهُ عَلى‏ بَدَنِها .
فَقُلتُ تَعَجُّباً مِنها : أتَلثَمينَ كِتاباً ولا تَعرِفينَ صاحِبَهُ ؟ قالَت : أيُّهَا العاجِزُ الضَّعيفُ المَعرِفَةُ بِمَحَلِّ أولادِ الأَنبِياءِ ، أعرِني سَمعَكَ وفَرِّغ لي قَلبَكَ : أنَا مَليكَةُ بِنتُ يشوعَا بنِ قَيصَرَ مَلِكِ الرُّومِ ، واُمّي مِن وُلدِ الحَوارِيّينَ تُنسَبُ إلى‏ وَصِيِّ المَسيحِ شَمعونَ ، اُنبِئُكَ العَجَبَ العَجيبَ ، إنَّ جَدّي قَيصَرَ أرادَ أن يُزَوِّجَني مِنِ ابنِ أخيهِ وأَنَا مِن بَناتِ ثَلاثَ عَشرَةَ سَنَةً ، فَجَمَعَ في قَصرِهِ مِن نَسلِ الحَوارِيّينَ ومِنَ القِسّيسينَ وَالرُّهبانِ ثَلاثَمِئَةِ رَجُلٍ ، ومِن ذَوِي الأَخطارِ سَبعَمِئَةِ رَجُلٍ ، وجَمَعَ مِن اُمراءِ الأَجنادِ ، وقُوّادِ العَساكِرِ ، ونُقَباءِ۱۰ الجُيوشِ ، ومُلوكِ العَشائِرِ ، أربَعَةَ آلافٍ ، وأَبرَزَ مِن بهو مُلكِهِ عَرشاً مَسوغاً مِن أصنافِ الجَواهِرِ إلى‏ صَحنِ القَصرِ فَرَفَعَهُ فَوقَ أربَعينَ مِرقاةً ، فَلَمّا صَعِدَ ابنُ أخيهِ وأَحدَقَت بِهِ الصُّلبانِ وقامَتِ الأَساقِفَةُ عُكَّفاً ونُشِرَت أسفارُ الإِنجيلِ ، تَسافَلَتِ الصُّلبان مِنَ الأَعالي فَلَصِقَت بِالأَرضِ ، وتَقَوَّضَتِ الأَعمِدَةُ فَانهارَت إلَى القَرارِ ، وخَرَّ الصّاعِدُ مِنَ العَرشِ مَغشِيّاً عَلَيهِ ، فَتَغَيَّرت ألوانُ الأَساقِفَةِ ، وَارتَعَدَت فَرائِصُهُم‏۱۱ . فَقالَ كَبيرُهُم لِجَدّي : أيُّهَا المَلِكُ أعفِنا مِن مُلاقاةِ هذِهِ النُّحوسِ الدّالَّةِ عَلى‏ زَوالِ هذَا الدّينِ المَسيحِيِّ ، وَالمَذهَبِ المَلِكانِيِّ ، فَتَطَيَّرَ جَدّي مِن ذلِكَ تَطَيُّراً شَديداً ، وقالَ لِلأَساقِفَةِ : أقيموا هذِهِ الأَعمِدَةَ ، وَارفَعُوا الصُّلبانَ ، وَاحضُروا أخا هذَا المُدَبِّرِ العاثِرِ المَنكوسِ جَدُّهُ ، لِاُزَوِّجَ مِنهُ هذِهِ الصَّبِيَّةَ فَيَدفَعَ نُحوسَهُ عَنكُم بِسُعودِهِ ، فَلَمّا فَعَلوا ذلِكَ حَدَثَ عَلَى الثّاني ما حَدَثَ عَلَى الأَوَّلِ ، وتَفَرَّقَ النّاسُ ، وقامَ جَدّي قَيصَرُ مُغتَمّاً ودَخَلَ قَصرَهُ واُرخِيَتِ السُّتورُ .
فَاُريتُ في تِلكَ اللَّيلَةِ كَأَنَّ المَسيحَ وَالشَّمعونَ‏۱۲ وعِدَّةٌ مِنَ الحَوارِيّينَ قَدِ اجتَمَعوا في قَصرِ جَدّي ، ونَصَبوا فيهِ مِنبَراً يُبارِي السَّماءَ عُلُوّاً وَارتِفاعاً فِي المَوضِعِ الَّذي كانَ جَدّي نَصَبَ فيهِ عَرشَهُ ، فَدَخَلَ عَلَيهِم مُحَمَّداً صلى اللّه عليه وآله مَعَ فِتيَةٍ وعِدَّةٍ مِن بَنيهِ ، فَيَقومُ إلَيهِ المَسيحُ فَيَعتَنِقُهُ فَيَقولُ : يا روحَ اللَّهِ إنّي جِئتُكَ خاطِباً مِن وَصِيِّكَ شَمعونَ فَتاتَهُ مَليكَةَ لِابني هذا ، وأَومَأَ بِيَدِهِ إلى‏ أبي مُحَمَّدِ [ابنِ‏]۱۳صاحِبِ هذَا الكِتابِ ، فَنَظَرَ المَسيحُ إلى‏ شَمعونَ فَقالَ لَهُ :
قَد أتاكَ الشَّرَفُ فَصِل رَحِمَكَ بِرَحِمِ رَسولِ اللَّهِ صلى اللّه عليه وآله ، قالَ : قَد فَعَلتُ ، فَصَعِدَ ذلِكَ المِنبَرُ وخَطَبَ مُحَمَّدٌ صلى اللّه عليه وآله ، وزَوَّجَني ، وشَهِدَ المَسيحُ عليه السلام وشَهِدَ بَنو مُحَمَّدٍ صلى اللّه عليه وآله وَالحَوارِيّونَ ، فَلَمَّا استَيقَظتُ مِن نَومي أشفَقتُ أن أقُصَّ هذِهِ الرُّؤيا عَلى‏ أبي وجَدّي مَخافَةَ القَتلِ ، فَكُنتُ اُسِرُّها في نَفسي ولا اُبديها لَهُم ، وضَرَبَ صَدري بِمَحَبَّةِ أبي مُحَمَّدٍ حَتَّى امتَنَعتُ مِنَ الطَّعامِ وَالشَّرابِ ، وضَعُفَت نَفسي ، ودَقَّ شَخصي ، ومَرِضتُ مَرَضاً شَديداً ، فَما بَقِيَ مِن مَدائِنِ الرُّومِ طَبيبٌ إلّا أحضَرَهُ جَدّي وسَأَلَهُ عَن دَوائي ، فَلَمّا بَرِحَ بِهِ اليَأسُ ، قالَ : يا قُرَّةَ عَيني ، فَهَل تَخطُرُ بِبالِكَ شَهوَةٌ فَاُزَوِّدُكِها في هذِهِ الدُّنيا ؟ فَقُلتُ :
يا جَدّي ، أرى‏ أبوابَ الفَرَجِ عَلَيَّ مُغَلَّقَةً ، فَلَو كَشَفتَ العَذابَ عَمَّن في سِجنِكَ مِن اُسارَى المُسلِمينَ ، وفَكَكتَ عَنهُمُ الأَغلالَ ، وتَصَدَّقتَ عَلَيهِم ، ومَنَنتَهُم بِالخَلاصِ لَرَجَوتُ أن يَهَبَ المَسيحُ واُمُّهُ لى عافِيَةً وشِفاءَ ، فَلَمّا فَعَلَ ذلِكَ جَدّي تَجَلَّدتُ في إظهارِ الصِّحَّةِ في بَدَني ، وتَناوَلتُ يَسيراً مِنَ الطَّعامِ ، فَسُرَّ بِذلِكَ جَدّي وأَقبَلَ عَلى‏ إكرامِ الاُسارى‏ وإعزازِهِم ، فَرَأَيتُ أيضاً بَعدَ أربَعِ لَيالٍ كَأَنَّ سَيِّدَةَ النِّساءِ قَد زارَتني ، ومَعَها مَريَمُ بِنتُ عِمرانَ وأَلفُ وَصيفَةٍ مِن وَصائِفِ الجِنانِ ، فَتَقولُ لي مَريَمُ : هذِهِ سَيِّدَةُ النِّساءِ اُمُّ زَوجِكَ أبي مُحَمَّدٍ عليه السلام ، فَأَتَعَلَّقُ بِها وأَبكي وأَشكو إلَيها امتِناعَ أبي مُحَمَّدٍ مِن زِيارَتي .
فَقالَت لي سَيِّدَةُ النِّساءِ عليها السلام : إنَّ ابني أبا مُحَمَّدٍ لا يَزورُكِ وأَنتِ مُشرِكَةٌ بِاللَّهِ وعَلى‏ مَذهَبِ النَّصارى‏ ، وهذِهِ اُختي مَريَمُ تَبرَأُ إلَى اللَّهِ تَعالى مِن دينِكِ ، فَإِن مِلتِ إلى‏ رِضَا اللَّهِ عزّ وجلّ ، ورِضَا المَسيحِ ومَريَمَ عَنكِ ، وزِيارَةِ أبي مُحَمَّدٍ إيّاكِ فَتقولي : أشهَدُ أن لا إلهَ إلَّا اللَّهُ وأَشهَدُ أنَّ - أبي - مُحَمَّداً رَسولُ اللَّهِ ، فَلَمّا تَكَلَّمتُ بِهذِهِ الكَلِمَةِ ضَمَّتني سَيِّدَةُ النِّساءِ إلى‏ صَدرِها فَطَيَّبَت لي نَفسي ، وقالَت : الآنَ تَوَقَّعي زِيارَةَ أبي مُحَمَّدٍ إيّاكِ ، فَإِنّي مُنفِذَتُهُ‏۱۴ إلَيكِ ، فَانتَبَهتُ وأَنَا أقولُ : وَاشَوقاه إلى‏ لِقاءِ أبي مُحَمَّدٍ .
فَلَمّا كانَتِ اللَّيلَةُ القابِلَةُ ، جاءَني أبو مُحَمَّدٍ عليه السلام في مَنامي فَرَأَيتُهُ كَأَنّي أقولُ لَهُ : جَفَوتَني يا حَبيبي بَعدَ أن شَغَلتَ قَلبي بِجَوامِعِ حُبِّكَ ، قالَ : ما كانَ تَأخيري عَنكِ إلّا لِشِركِكِ ، وإذ قَد أسلَمتِ فَإِنّي زائِرُكِ في كُلِّ لَيلَةٍ إلى‏ أن يَجمَعَ اللَّهُ شَملَنا فِي العَيانِ ، فَما قَطَعَ عَنّي زِيارَتُهُ بَعدَ ذلِكَ إلى‏ هذِهِ الغايَةِ .
قالَ بِشرٌ : فَقُلتُ لَها : وكَيفَ وَقَعتَ فِي الأَسرِ ؟ فَقالَت : أخبَرَني أبو مُحَمَّدٍ لَيلَةً مِنَ اللَّيالي أنَّ جَدَّكِ سَيَسرِبُ‏۱۵جُيوشاً إلى‏ قِتالِ المُسلِمينَ يَومَ كَذا ، ثُمَّ يَتبَعُهُم فَعَلَيكِ بِاللِّحاقِ بِهِم مُتَنَكِّرَةً في زِيِّ الخَدَمِ مَعَ عِدَّةٍ مِنَ الوَصائِفِ مِن طَريقِ كَذا ، فَفَعَلتُ ، فَوَقَعَت عَلَينا طَلائِعُ المُسلِمينَ حَتّى‏ كانَ مِن أمري ما رَأَيتَ وما شاهَدتَ ، وما شَعَرَ أحَدٌ (بي) بِأَنِّي ابنَةُ مَلِكِ الرّومِ إلى‏ هذِهِ الغايَةِ سِواكَ ، وذلِكَ بِإِطّلاعي إيّاكَ عَلَيهِ ، ولَقَد سَأَلَنِي الشَّيخُ الَّذي وَقَعَت إلَيهِ في سَهمِ الغَنيمَةِ عَنِ اسمي فَأَنكَرتُهُ وقُلتُ : نَرجِسُ ، فَقالَ : اِسمُ الجَواري .
فَقُلتُ : العَجَبُ ، إنَّكِ رومِيَّةٌ ولِسانُكَ عَرَبِيٌّ ! قالَت : بَلَغَ مِن وُلوعِ جَدّي وحَملِهِ إيّايَ عَلى‏ تَعَلُّمِ الآدابِ أن أوعَزَ إلَى امرَأَةٍ تَرجُمانَ لَهُ فِي الاِختِلافِ إلَيَّ ، فَكانَت تَقصِدُني صَباحاً ومَساءً ، وتُفيدُنِي العَرَبِيَّةَ حَتَّى استَمَرَّ عَلَيها لِساني وَاستَقامَ .
قالَ بِشرٌ : فَلَمَّا انكَفَأتُ بِها إلى‏ سُرَّ مَن رَأى‏ ، دَخَلتُ عَلى‏ مَولانا أبِي الحَسَنِ العَسكَرِيِّ عليه السلام ، فَقالَ لَها : كَيفَ أراكِ اللَّهُ عِزَّ الإِسلامِ وذُلَّ النَّصرانِيَّةِ ، وشَرَفَ أهلِ بَيتِ مُحَمَّدٍ صلى اللّه عليه وآله ؟ قالَت : كَيفَ أصِفُ لَكَ يَابنَ رَسولِ اللَّهِ ما أنتَ أعلَمُ بِهِ مِنّي ، قالَ : فَإِنّي اُريدُ أن اُكرِمَكِ فَأَيُّما أحَبُّ إلَيكِ ، عَشَرَةُ آلافِ دِرهَمٍ أم بُشرى‏ لَكِ فيها شَرَفُ الأَبَدِ ؟ قالَت : بَلِ البُشرى‏ .
قالَ عليه السلام : فَأَبشِري بِوَلَدٍ يَملِكُ الدُّنيا شَرقاً وغَرباً ، ويَملَأُ الأَرضَ قِسطاً وعَدلاً ، كَما مُلِئَت ظُلماً وجَوراً ، قالَت : مِمَّن ؟ قالَ عليه السلام : مِمَّن خَطَبَكِ رَسولُ اللَّهِ صلى اللّه عليه وآله لَهُ مِن لَيلَةِ كَذا مِن شَهرِ كَذا مِن سَنَةِ كَذا بِالرّومِيَّةِ ، قالَت : مِنَ المَسيحِ ووَصِيِّهِ ؟ قالَ : فَمِمَّن زَوَّجَكِ المَسيحُ ووَصِيُّهُ ؟ قالَت : مِنِ ابنِكَ أبي مُحَمَّدٍ ؟ قالَ : فَهَل تَعرِفينَهُ ؟ قالَت : وهَل خَلَوتُ لَيلَةً مِن زِيارَتِهِ إيّايَ مُنذُ اللَّيلَةِ الَّتي أسلَمتُ فيها عَلى‏ يَدِ سَيِّدَةِ النِّساءِ اُمِّهِ .
فَقالَ أبُو الحَسَنِ عليه السلام : يا كافورُ ادعُ لي اُختي حَكيمَةَ ، فَلَمّا دَخَلَت عَلَيهِ ، قالَ عليه السلام لَها : هاهيه ، فَاعتَنَقتَها طَويلاً وسُرَّت بِها كَثيراً ، فَقالَ لَها مَولانا : يا بِنتَ رَسولِ اللَّهِ ، أخرِجيها إلى‏ مَنزِلِكِ ، وعَلِّميهَا الفَرائِضَ وَالسُّنَنَ ، فَإِنَّها زَوجَةُ أبي مُحَمَّدٍ واُمِّ القائِمِ عليه السلام .

1.وفي عيون المعجزات : «قرأت في كتب كثيرة بروايات كثيرة صحيحة : أنّه كان لحكيمة بنت أبي جعفر محمّد بن عليّ‏عليه السلام جارية ولدت في بيتها وربتها ...» .

2.ضَرَمَت النّار وتضرّمتِ : التهبت (المصباح المنير : ص ۳۶۱ «ضرم») .

3.الهاجِرَةُ : اشتدادُ الحَرِّ نصف النهار (النهاية : ج ۵ ص ۲۴۶ «هجر») .

4.النخَّاسُ : هو دلاّل الدوابِّ والرقيق (مجمع البحرين : ج ۳ ص ۱۷۶۲ «نخس») .

5.الهَوِىُّ من الليل : الحين الطويل من الزمان ( النهاية : ج ۵ ص ۲۸۵ «هوا») .

6.في روضة الواعظين «سائر» وفي دلائل الإمامة «سوابق» بدل «شأو» وليس في الغيبة .

7.في الغيبة للطوسي «شُقيقة» بدل «سشتقة» وهو تصغير شِقّة ، وهو ما شقّ من ثوب ونحوه .

8.ثَوبٌ صَفِيقٌ : أي مَتين ، جيّد النسج ، وقد صَفُقَ : كَتُفَ نسجه ( لسان العرب : ج ۱۰ ص ۲۰۴ «صفق») .

9.الشُحُّ : البُخلُ بالمال ( النهاية : ج ۲ ص ۴۴۸ «شحح») .

10.النَّقيبُ : العريف على القوم ، المقدّم عليهم الذي يتعرّف أخبارهم ( النهاية : ج ۵ ص ۱۰۱ «نقب») .

11.تَرعُدُ فرائصهما : أي ترجف من الخوف ( النهاية : ج ۳ ص ۴۳۲ «فرص») .

12.في المصادر الاخرى «وشمعون» بدل «والشمعون» .

13.ما بين المعقوفين أثبتناه من الغيبة للطوسي ودلائل الإمامة .

14.في المصدر : «منفذه» ، والتصويب في المصادر الاُخرى .

15.سَرَبتُ إليه الشي‏ء : إذا أرسلتَه ( النهاية : ج ۲ ص ۳۵۶ «سرب») .

  • نام منبع :
    دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه بر پایه قرآن ، حدیث و تاریخ جلد دوم
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری‌شهری، با همکاری محمّد کاظم طباطبایی و جمعی از پژوهشگران، ترجمه: عبدالهادی مسعودی
    تعداد جلد :
    10
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1393
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 13267
صفحه از 403
پرینت  ارسال به