۱۶۱۱. دلائل الإمامة- با سندش به نقل از سماعة بن مهران - : ابو بصير از امام صادق عليه السلام در باره تعداد ياران قائم عليه السلام پرسيد. امام عليه السلام از تعداد و جاهاى آنان خبر داد. سال بعد كه رسيد، نزد امام عليه السلام بازگشتم . بر ايشان وارد شدم و پرسيدم : داستان مرزدار جهانگرد چيست؟
فرمود : «او مردى از اصفهان از فرزندان كدخدايان آن جاست و گرزى به وزن هفتاد من دارد كه كسى جز خودش نمىتواند آن را بلند كند. از شهرش و در پى حق بيرون مىآيد و در زمين مىچرخد و با مخالفى تنها نمىماند، جز آن كه [مردم را] از او آسوده مىكند و سپس به طاربند - كه حاكم ميان مسلمانها و تركان است - ، مىرسد و در آن جا مردى از دشمنان اهل بيت عليهم السلام را كه به امير مؤمنان عليه السلام تعرّض مىكند، به سزاى عملش مىرساند و در آن جا مىماند تا شبانه او را حركت دهند .
امّا آن كه در پى حق به هر سو مىرود، مردى از اهل يَخشِب است . او كاتب حديث است و متوجّه اختلاف [دينى ]ميان مردم هست و پيوسته در شهرها در پى دانش مىچرخد تا صاحب حق را بشناسد و همواره چنين است تا امر [قيام] به او برسد و وى از موصل به سوى رُها حركت مىكند و از آن مىگذرد تا به مكّه مىرسد .
و آن كه از خاندانش در بلخ مىگريزد، مردى از اهل معرفت است كه همواره امرش را آشكار مىكند و مردم و قوم و خاندانش را به آن دعوت مىكند و پيوسته چنين است تا از آنان به اهواز مىگريزد و در برخى آبادىهاى آن اقامت مىكند تا آن كه امر خداوند به او مىرسد و از آنان هم مىگريزد.
و احتجاج كننده به كتاب خدا در برابر دشمن اهل بيت در سرخس، مردى عارف است كه خداوند، معرفت قرآن را به او الهام كرده است و هيچ يك از مخالفان را ديدار نمىكند، جز آن كه با او مباحثه مىكند و امر (ولايت) ما را از كتاب خدا اثبات مىكند.
و گوشهنشين صِقليّه، مردى از آبادىاى به نام يَسلم است كه از روم بر مىخيزد و همواره به شهرهاى اسلام مىآيد و در سرزمينهاى آن مىچرخد و از آبادىاى به آبادى ديگر مىرود و از عقيدهاى به عقيدهاى ديگر مىرسد تا خداوند بر او منّت مىنهد و به همين عقيدهاى كه شما داريد، مىرسد و چون آن را شناخت و به آن يقين يافت، همراهانش يقين مىيابند. او به صقليّه وارد مىشود و به عبادت خدا مىپردازد تا آن كه ندا[ى قيام قائم ]را بشنود و پاسخ گويد.
و دو گريزنده از شِعب به سَردانيّه، يكى از اهالى مدائن در عراق و ديگرى از جَبانا۱ است كه به سوى مكّه بيرون مىآيند و پيوسته در آن، تجارت و زندگى مىكنند تا كار تجارتشان به آبادىاى به نام شعب، پيوند مىخورد و هر دو به آن جا مىروند و روزگارى در آن جا مىمانند. هنگامى كه اهل شعب، آن دو را مىشناسند، آزارشان مىدهند و بسيارى از كارشان را تباه مىكنند. پس، يكى از آن دو به ديگرى مىگويد: اى برادر من! ما در شهرمان اذيّت شديم، تا آن جا كه از مكّيان جدا شديم و سپس به شعب آمديم و حال مىبينيم كه اهل اين جا ما را بيشتر از مكّيان مىآزارند و مىبينى كه كار ما را به كجا رساندهاند. كاش در شهرها بچرخيم تا امر خداوند - عدالت و پيروزى باشد يا مرگى آسوده كننده - برسد! پس آماده مىشوند و به سوى بَرقه مىروند و دوباره آماده مىشوند و به سوى سردانيّه مىروند و پيوسته در آن جا مىمانند، تا شبى كه امر قيام قائم ما روى دهد.
و امّا دو تاجرى كه از عانه به سوى انطاكيه بيرون مىآيند، دو مرد به نامهاى مسلم و سليم هستند كه غلامى عجمى به نام سلمونه دارند كه همگى در كاروانى از تاجران بيرون مىآيند و به قصد انطاكيه، پيوسته حركت مىكنند تا به چند ميلى انطاكيه مىرسند. آوايى مىشنوند و به آن توجّه مىكنند ؛ امّا چيزى نمىفهمند، جز همان امرى كه به سوى آن فرا خوانده شدهاند و از تجارتشان باز مىمانند. همسفران ايشان به انطاكيه آمده، آنان را نمىيابند و پيوسته در پى آنان مىروند و مىآيند و آنان را مىجويند؛ ولى اثرى از آنان نيافته، خبرى به دست نمىآورند و به همديگر مىگويند: آيا جايشان را مىدانيد ؟ برخى جواب مثبت مىدهند.
پس كالاهاى تجارى آن گمشدگان را فروخته و [بهاى] آنها را به خانوادههايشان رسانده، ارث آنان را قسمت مىنمايند ؛ امّا شش ماه نمىگذرد كه ميان پيشقراولان قائم عليه السلام آمده به خانوادههايشان مىرسند، گويى كه از آنان جدا نشده بودند.
امّا مسلمانان پناهنده به روم، كسانى اند كه از همسايگان، اهل شهر و حاكمشان، آزار شديدى مىبينند و همواره اين گونه اند، تا اين كه نزد پادشاه روم مىآيند و داستان خود را باز مىگويند و آزار قوم همكيش خود را به او خبر مىدهند و او به آنان امان مىدهد و زمينى از سرزمين قسطنطنيّه را به آنان مىبخشد و پيوسته در آن هستند تا همان شبى كه آنان را [به مكّه] حركت مىدهند و همسايگان و اهالى سرزمينى كه در آن بودهاند، بامدادان، آنان را نمىيابند و از اهالى شهر، آنان را مىجويند و اثر و خبرى نمىيابند. اين هنگام، ماجراى آنان و گم شدنشان را به پادشاه روم، خبر مىدهند و او در پى آنان مىفرستد و آثار و اخبارشان را پى مىجويد؛ امّا هيچ كس خبرى از آنان نمىآورد. از اين رو طاغوت روم، به اندوه سختى گرفتار مىآيد و همسايگان آنان را به اين خاطر، بازداشت مىكند و آنان را وادار به حاضر كردن آن افراد مىكند و مىگويد: با قومى كه من امانشان داده و نعمت در اختيارشان نهاده بودم، چه كرديد؟ و تهديد مىكند كه اگر خودِ آنها يا خبرى از آنها را نياورند و يا اين كه به كجا رفتهاند، آنان را مىكشد. پس اهل كشورش همواره در آزار و بازخواست و يا در كيفر و بازداشت و پيگرد هستند تا راهبى كتاب خوانده ، خبر آنان را مىشنود و به يكى از كسانى كه خبر آورده ، مىگويد: در زمين، كسى نمانده كه از احوال اين افراد اطّلاعى داشته باشد، جز من و مردى از يهوديان بابِل. از او احوال آن افراد را مىپرسند؛ امّا به هيچ كس چيزى نمىگويد تا خبرش به آن طاغوت مىرسد. او را با كاروانى نزد او مىبرند و چون نزد او حاضر مىشود، پادشاه به او مىگويد: آنچه گفتهاى، به من رسيده است و حال مرا مىبينى! اگر قضيّه مشكوك است، مرا تصديق كن تا قاتلشان را بكشم و بقيّه از اين اتّهام آزاد شوند.
راهب مىگويد: اى پادشاه ! عجله نكن و غصّه آن افراد را مخور كه آنان نه كشته مىشوند و نه مىميرند و نه پيشامدى كه پادشاه را خوش نمىآيد، برايشان رخ مىدهد و نه از كسانى اند كه كارشان مشكوك است و در نهان كشته شده باشند؛ بلكه ايشان گروهى اند كه از سرزمين پادشاه به سرزمين مكّه، به سوى پادشاه امّتها برده شدهاند؛ همان بزرگى كه پيامبران همواره به او بشارت مىدادند و از او سخن گفته، وعده ظهور و عدالت و نيكوكارىاش را دادهاند.
پادشاه به او مىگويد: اينها را از كجا مىگويى؟ راهب مىگويد: من جز حقيقت نمىگويم. كتابى با قدمت بيش از پانصد سال نزد من است كه عالمان، آن را يكى از پس ديگرى ارث بردهاند .
پادشاه به او مىگويد: اگر آنچه مىگويى، حق است و راست مىگويى، كتاب را حاضر كن. آن گاه او را روانه مىكند تا كتاب را بياورد و چند تن از افراد مورد اعتمادش را همراه او روانه مىنمايد و طولى نمىكشد كه كتاب را مىآورد و آن را مىخواند. صفت، نام و نام پدر قائم عليه السلام و تعداد همراهان و خروج آنان و اين كه بر سرزمينهاى پادشاه چيره مىشوند، در آن نوشته شده است.
پادشاه به او مىگويد: واى بر تو! تا حال كجا بودى و چرا تا كنون اين خبر را به من نرساندهاى؟
راهب مىگويد: اگر نمىترسيدم كه پادشاه با كشتن افرادى بىگناه، به گناه بيفتد، اين آگاهى را به او نمىدادم تا به چشم خود ببيند و مشاهده كند. پادشاه مىگويد: آيا مىپندارى كه او را مىبينم؟ مىگويد : آرى ، سال نمىگذرد كه سوارانش مركز سرزمينهايت را لگدمال مىكنند و اين افراد [گم شده] مذهب شما را به آنها خبر مىدهند. پادشاه به او مىگويد: آيا كسى را دنبال آنها نفرستم تا خبرى از آنها برايم بياورد و نامهاى برايشان بنويسيم؟ راهب به او مىگويد: تو كسى هستى كه تسليم او مىشوى و از او پيروى مىكنى و مىميرى و يكى از يارانش بر تو نماز مىخواند.
و آنان كه در سرانديب و سمندر فرود مىآيند، چهار تن از تاجران فارس هستند كه از كار خود بيرون مىآيند و در سرانديب و سمندر مستقر مىشوند تا صدا[ى قيام] را بشنوند و به سوى آن رهسپار شوند.
و آن كه از كشتىاش در آبهاى شلاهط مفقود مىشود، مردى از يهوديان اصفهان است كه ميان كاروانى از شلاهط بيرون مىآيد و هنگامى كه شبانه در دريا حركت مىكند، ندايى مىشنود و از كشتى بيرون و بر زمينى استوارتر از آهن و نرمتر از حرير فرود مىآيد و ناخدا به سوى او مىرود و مىنگرد و فرياد بر مىآورد: همراهتان را دريابيد كه غرق شد! و آن مرد ندا مىدهد: مشكلى ندارم. من روى زمين صافم . و ميان او و آنها جدايى مىافتد و زمين زير پايش، در هم مىپيچد و اين زمان، همه افراد گروه به مكّه مىرسند و هيچ كس از آنان جا نمىماند».۲