زحمت نيست. پس بر مخيز. من، از آنِ تو هستم و تو، از آنِ منى. آن گاه، به اندازه پانصد سال از سالهاى دنيا، يكديگر را در آغوش مىكِشند، بى آن كه از يكديگر سير و خسته شوند.
پس از آن كه اندكى سست شد، آن هم نه از سرِ سيرى و خستگى، نگاهش به گردن حورى مىافتد. گردنبندهايى بر گردن او از ياقوت سرخ مىبيند كه در وسط آن، لوحى است و صفحه آن لوح، درّى است و بر آن، نوشته شده است: تو ـ اى ولىّ خدا ـ معشوق منى و منِ حورى، معشوق تو ام، و من و تو به هم رسيديم.
سپس، خداوند به هزار فرشته، پيغام مىدهد كه بهشت را به او تهنيت بگويند... آن فرشتگان، به نخستين در از بهشتهاى او مىرسند و به فرشته گماشته بر درهاى بهشتهايش مىگويند: از ولىّ خدا، براى ما اجازه ورود بخواه ؛ زيرا خداوند، ما را نزد او فرستاده است تا به وى، شادباش بگوييم.
فرشته به آنان مىگويد: بايد به دربان بگويم تا آمدن شما را به اطّلاع او برساند.
پس، آن فرشته به نزد دربان ـ كه از او تا دربان، سه بهشت فاصله است ـ، مىرود. چون به نخستين در رسيد، به دربان مىگويد: بر درگاه، هزار فرشتهاند كه پروردگار بزرگ و بلندمرتبه جهانيان، آنان را براى شادباشگويى به ولىّ خدا، فرستاده است. از من خواستهاند كه برايشان، اجازه ورود بخواهم.
دربان مىگويد: مرا ياراى آن نيست كه وقتى ولىّ خدا با همسر حورىِ خويش است، از او براى كسى اجازه ورود بطلبم.