۴۷۴.تفسير ابن كثيرـ به نقل از خالد بن عرفطه ـ: نزد عمر نشسته بودم كه مردى از قبيله عبد القيس را آوردند. او ساكن شوش۱ بود. عمر به او گفت: تو، فلانى پسر فلانى از قبيله عبد القيس هستى ؟ گفت: آرى. عمر گفت: تو ساكن شوش هستى ؟ گفت: آرى. عمر با عصاى همراهش، او را زد. آن مرد گفت: من چه كردهام، اى امير مؤمنان ؟ عمر به او گفت: بنشين. او نشست و عمر بر او خواند: «بسم اللّه الرحمن الرحيم. الف، لام، راء. آن، آيات كتاب روشن خداست. ما آن را قرآنى عربى نازل كرديم شايد شما درك كنيد [و بينديشيد] * ما [با وحى اين قرآن به تو، بهترين قصّه را با بهترين شيوه داستانسرايى] بر تو مىخوانيم»تا «از بىخبران بودى»و آن را سه بار خواند و سه ضربه به او زد. آن مرد به عمر گفت: مگر من چه كردهام، اى امير مؤمنان ؟ عمر گفت: تو كسى هستى كه از كتاب دانيال، نسخهبردارى كردهاى ؟ مرد گفت: مرا دستور بده تا اطاعت كنم ؟ عمر گفت: برو و آن را با آب داغ و پشم سفيد، محو كن. سپس آن را نخوان و براى هيچ كس هم نمىخوانى كه اگر به من خبر رسد كه تو آن را خواندهاى يا براى كسى خواندهاى، به سختى كيفرت مىدهم.
آن گاه به او گفت: بنشين. او برابر عمر نشست. عمر گفت: من [در روزگار پيامبر صلىاللهعليهوآله] رفتم و كتابى از اهل كتاب را نسخهبردارى كردم و آن را در پوستى گِرد آوردم. پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله به من فرمود: «اين كه در دست دارى، چيست، اى عمر ؟». گفتم: اى پيامبر خدا ! كتابى است كه نسخهبردارى كردهام تا علمى بر علممان بيفزاييم. پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله، خشمگين شد تا آنجا كه گونههايش سرخ شدند. آن گاه، نداى نماز جماعت، داده شد و انصار گفتند: آيا پيامبرتان صلىاللهعليهوآله، خشمگين شده است ؟ سلاح برداريد، سلاح. سپس آمدند و گِرد منبر پيامبر صلىاللهعليهوآله، حلقه زدند. پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «اى مردم ! همه معارف (جوامع الكلم)
و پايانبخش دانشها به من داده شده است و سخن، برايم به گونه كامل، مختصر شده است و برايتان، [كتابى]درخشان و پاك آوردهام. پس گستاخى نكنيد و گستاخان، فريبتان ندهند. عمر گفت: پس برخاستم و گفتم: به ربوبيّت خداوند و اين كه دينم، اسلام و رسول او، شما باشيد، خشنودم. آن گاه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله از منبر پايين آمد.