۴۷۱.تقييد العلمـ به نقل از قاسم بن محمّد ـ: به عمر بن الخطاب خبر رسيد كه كتابهايى در دست مردم پيدا شده است. عمر آن را ناپسند و ناروا شمرد و گفت: اى مردم، به من خبر رسيده كه كتابهايى در دست شما، پيدا شده است. محبوبترين آنها نزد خدا، متعادلترين و استوارترين آنهاست. هيچ كس كتابى را نزد خود نگاه ندارد مگر آن كه آن را نزد من آورد تا در باره آن نظر دهم.
مردم پنداشتند كه عمر مىخواهد در آنها بنگرد و آنها را بر امرى بدون اختلاف، درست و استوار سازد. آنها كتابهايشان را آوردند و عمر همه را در آتش سوزاند.
۴۷۲.كنز العمّالـ به نقل از ميمون بن مهران ـ: مردى نزد عمر بن خطّاب آمد و گفت: اى امير مؤمنان ! هنگامى كه مدائن را فتح كرديم، به كتابى برخوردم كه سخن شگفتانگيزى در آن بود. عمر گفت: آيا از كتاب خدا بود ؟ گفتم: نه. عمر، تازيانهاى طلبيد و او را با آن مىزد و مىخواند: «الف، لام، راء. آن، آيات كتاب روشن خداست. ما قرآنى به زبانى عربى فرو فرستاديم» تا «اگر چه پيش از آن از بىخبران بودى». آن گاه گفت: پيشينيان شما، از آن رو هلاك شدند كه به كتابهاى عالمان و اسقفهايشان، رو آوردند و تورات و انجيل را رها ساختند تا آن دو كه كهنه شدند و علمِ درون هر دو كتاب، از ميان رفت.
۴۷۳.المصنّف، عبد الرزّاق ـ به نقل از ابراهيم نخعى ـ: مردى در كوفه بود كه در پىِ كتابهاى دانيال و اين گونه نوشتهها بود. نامهاى در باره او از عمر بن خطّاب آمد كه او را نزد وى بفرستند. آن مرد گفت: نمىدانم كه براى چه احضار شدهام؟!
هنگامى كه نزد عمر رفت، او را با تازيانه زد و شروع به خواندن اين آيه بر او كرد: «الف، لام، راء. آن، آيات كتاب روشن خداست» تا رسيد به اينجا «از بىخبران بودى». آن مرد مىگويد: فهميدم كه چه مىخواهد. گفتم: اى امير مؤمنان ! مرا رها كن كه به خدا سوگند، چيزى از آن كتابها را وا نمىنهم، جز آن كه مىسوزانمش. عمر نيز او را رها كرد.