۴۳۴.الإرشاد ـ: امام صادق عليهالسلام فرمود: «علم ما "غابر" است و "مزبور" و به صورت الهام در دلها و اثر نهادن در گوشهاست و همانا نزد ماست جَفْر اَحمَر (سرخ) و جَفْر اَبيض (سفيد) و "مصحف فاطمه عليهاالسلام". همانا در پيش ماست "جامعه" كه در آن همه آنچه مردم بدان محتاجاند، هست.
شرح و توضيح اين سخنان از ايشان پرسيده شد كه فرمود: «امّا "غابر" علم به آينده است و "مزبور"، علم به گذشته، و امّا مقصود از كوبش در دلها، الهام است و معناى تأثير كردن در گوشها، سخن گفتن فرشتگان است. سخن ايشان را مىشنويم و خودشان را نمىبينيم. جَفْر سرخ نيز ظرفى است كه در آن، سلاح پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله است و هرگز آشكار نخواهد شد تا قائم ما خانواده قيام كند. امّا جَفْر سفيد، ظرفى است كه در آن، تورات موسى و انجيل عيسى و زبور داوود و كتابهاى پيشين خداست و در "مصحف فاطمه عليهاالسلام"، شرح وقايعى است كه از اين پس، پيش مىآيد و نام هر حكمرانى كه تا روز قيامت، حكومت كند. "جامعه" نيز طومارى است به درازاى هفتاد ذراع كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله [مطالب] آن را از دو لب مبارك خود، املا فرموده و على بن ابى طالب عليهالسلام، آن را به دست خطّ خود، نوشته است. به خدا سوگند، همه آنچه مردم تا روز قيامت بدان محتاجاند، همه در آن، موجود است، حتّى حكم جريمه يك خراش و زدن يك تازيانه و نصف تازيانه.
۴۳۵.الكافىـ به نقل از عبد الرحمان بن سالم از ابو بصير ـ: امام صادق عليهالسلام [فرمود]: «پدرم (امام باقر عليهالسلام) به جابر بن عبد اللّه انصارى فرمود: «با تو كارى دارم. چه وقت برايت ميسّر است كه تو را تنها ببينم و از آن كار بپرسم ؟».
جابر گفت: هر وقت كه شما دوست داشته باشيد.
پس در يكى از روزها با او خلوت كرد و فرمود: «اى جابر ! در باره لوحى كه آن را در دست مادرم فاطمه عليهاالسلامدختر پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله ديدهاى و در باره نوشته آن لوح كه مادرم تو را از آن آگاه ساخت، برايم بگو».
جابر گفت: به خدا گواهى مىدهم كه من در زمان زنده بودن پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله، خدمت مادرت فاطمه عليهاالسلامرسيدم تا تولّد حسين را به او تبريك بگويم. در دستش لوح سبزى ديدم كه گويا از زمرّد بود. در آن لوح، نوشتهاى سفيد به سان رنگ آفتاب ديدم. به ايشان گفتم: پدر و مادرم به فدايت، اى دختر پيامبر خدا ! اين لوح چيست ؟
فرمود: «اين، لوحى است كه خداوند، آن را به پيامبرش صلىاللهعليهوآله اهدا كرد كه نام پدرم و نام شوهرم و نام دو پسرم و نام اوصيا از نسل من در آن نوشته است. پدرم، اين لوح را به من داد تا با آن مرا بشارت دهد».
جابر گفت: مادرت فاطمه عليهاالسلام آن را به من داد و من، آن را خواندم و از روى آن، نسخهبردارى كردم.
پدرم به او فرمود: «اى جابر ! آن را به من نشان مىدهى ؟».
گفت: آرى.
پدرم همراه جابر، به خانهاش رفت. جابر، نوشتهاى از پوست، بيرون آورد. پدرم فرمود: «اى جابر ! تو نوشتهات را بنگر تا من برايت بخوانم».
جابر، در نسخه خود نگريست و پدرم، آن را خواند، به طورى كه حتّى يك حرف نيز با آن، اختلاف نداشت.۱