پس نزد او رفتم. نشسته بود و هنگامى كه مرا ديد، رويش را برگردانْد . دانستم كه تصميم به حركت و رويارويى با حسين عليه السلام گرفته است. لذا از نزدش بيرون آمدم.
عمر بن سعد ، به سوى ابن زياد رفت و گفت: خداوند ، كارت را به صلاح دارد ! تو ، اين كار و عهد فرمانروايى را به من سپردهاى و مردم ، آن را شنيدهاند. اگر صلاح مىبينى، آن را تنفيذ كن و كس ديگرى را از ميان بزرگان كوفه ، به سوى حسين ، روانه كن، كه من براى تو در جنگ ، سودمندتر و با كفايتتر از آنها نيستم.
سپس ، تنى چند را نام بُرد .
ابن زياد به او گفت: بزرگان كوفه را به من معرّفى نكن و براى فرستادن كسى ، از تو مشورتى نخواستهام . اگر با لشكر ما مىروى، برو ؛ و گر نه ، فرمانِ ما را باز گردان .
عمر نيز چون پافشارى او را ديد، گفت: مىروم .
عمر ، با چهار هزار نفر ، حركت كرد و فرداى روز رسيدن حسين عليه السلام به نينوا ، به آن جا رسيد .۱