گشتند و محمّد بن اشعث بر آنان بانگ زد كه : او را رها كنيد تا با او سخن بگويم.
پسر اشعث به مسلم ، نزديك شد و رو به روى وى ايستاد و گفت: واى بر تو ، اى پسر عقيل ! خودت را به كشتن مده . تو در امانى و خونت بر گردن من است.
مسلم به وى گفت : اى پسر اشعث ! گمان مىكنى تا نيرويى براى جنگيدن دارم ، دست دراز مىكنم؟ نه ! به خدا ، هرگز چنين نمىشود . آن گاه بر پسر اشعث، يورش برد و او را تا پيش يارانش عقب راند. سپس به جاى خود باز گشت و ايستاد و گفت: بار خدايا ! عطش، امانم را بُريده است!
كسى جرئت نداشت به وى نزديك شود ، يا به او آب دهد. پسر اشعث ، رو به يارانش كرد و گفت : واى بر شما ! اين براى شما ننگ و عار است كه اين گونه از يك مرد ، درمانده شويد . همه با هم ، بر او يورش بريد.
همه بر مسلم يورش آوردند و او هم بر آنان يورش بُرد. مردى كوفى به نام بُكَير بن حُمرانِ احمرى ، به سمت مسلم آمد و دو ضربت ميان آنان رد و بدل شد . بُكَير ، ضربتى بر لب بالاى مسلم زد و مسلم بن عقيل هم بر او ضربتى زد و او كشته بر زمين افتاد.
آن گاه مسلم از پشت سر ، مورد اصابت نيزه قرار گرفت و بر زمين افتاد و به اسارت گرفته شد و اسب و سلاحش را هم گرفتند . مردى از قبيله بنى سليمان به نام عبيد اللَّه بن عبّاس نيز جلو آمد و عمامهاش را برداشت.۱