هر كس كه زمام امور جامعه را به دست گيرد، بر همه مسلمانان واجب و ضرور است و اگر كسى چنين رهبرى را نشناسد، به مرگ جاهلى مُرده است، بدون توجّه به اين كه ممكن است چنين رهبرى، ستمگر و به گفته قرآن كريم از «امامانى كه به آتش فرا مىخوانند»۱ باشد ؟!
بديهى است كه همه زمامداران فاسد تاريخ اسلام، براى اثبات حقّانيت خود و وجوب اطاعت مردم از خود و استوارى پايههاى حكومتشان، به اين حديث مسلّم استناد جويند. از اين رو، مىبينيم كه حتّى معاويه پسر ابو سفيان نيز در شمار راويان اين حديث آمده است. همچنين طبيعى است كه آخوندهاى دربارى با همان انگيزه، سخن پيامبر صلّىاللهعليهوآله را تفسير و با امامت ائمّه جور، تطبيق نمايند ؛ ليكن روشن است كه اين، بازى با الفاظ است، نه بدفهمى و كژ انديشى در مفهوم حديث.
هرگز نمىتوان باور كرد كه عبد اللّه بن عمر، آن گونه كه در شرح نهج البلاغةى ابن ابى الحديد آمده است، به دليل كجفهمى و ضعف بينش، با امام على عليهالسلام بيعت نكند ؛ ولى با تمسّك به حديث «مَن ماتَ بغَير إمامٍ» كه خودش نقل كننده آن است، شبانه به ملاقات حجّاج بن يوسف برود تا با خليفه دوران، عبد الملك مروان، بيعت نمايد ؛ چرا كه نمىخواهد شبى را بدون داشتن امام به صبح آورد!
آرى! كسى كه امير مؤمنان، على عليهالسلام، را امام نداند و با او بيعت نكند، بايد هم عبد الملك مروان را امامى بداند كه ترك بيعتش موجب كفر و رجعت به جاهليت است و بايد با آن خفّت و خوارى با پاى عامل سفّاك او (حجّاج بن يوسف) شبانه بيعت كند! عبد اللّه بن عمر به جايى رسيد كه يزيد، پسر معاويه، را با آن همه جناياتى كه به اسلام و خاندان پيامبر خدا روا داشت، مصداق «امام» در حديث: «من مات بغير إمام» مىدانست و مخالفت با او را موجب كفر و ارتداد مىشمرد. آوردهاند كه پس از