۶ / ۱۹
نماز خواندن امام جواد عیه السلام بر جنازه پدرش
۳۰۲.إثبات الوصيّةـ به نقل از عبد الرحمان بن يحيى ـ: يك روز در زمان بيمارىاى كه سَرورم رضا عليهالسلام بر اثر آن درگذشت، در محضر ايشان بودم كه نگاهى به من كرد و فرمود: «اى عبد الرحمان! چون آخر امروز شد و شيون برخاست، پسرم محمّد نزدت مىآيد و تو را براى غسل دادن من، فرا مىخواند. چون مرا غسل داديد و بر من نماز خوانديد، داستان را براى اين طاغوت بگو، تا خردهاى بر من نگيرد، كه البتّه نمىتواند بگيرد».
به خدا سوگند، همچنان در برابر ايشان بودم و با من سخن مىگفت كه مغرب شد، نگاه كردم، ديدم سَرورم از دنيا مفارقت كرده است. افسوس و غم شديدى مرا گرفت. نزديكش رفتم، ناگهان شنيدم گويندهاى از پشت سرم مىگويد: «بِايست، اى عبد الرحمان!». برگشتم، ديدم ديوار شكافت و سَرورم امام جواد عليهالسلام با جبّهاى سفيد و عمامهاى سياه وارد شد و فرمود: «اى عبد الرحمان! برخيز تا سَرورت را غسل دهيم» پس جنازه امام عليهالسلام را بر مكان غسل گذاشت و او را با پيراهنش غسل داد، چنان كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله را غسل دادند. كار كه تمام شد، نماز [ميّت] خواند و من هم با ايشان خواندم. سپس فرمود: «اى عبد الرحمان! آنچه را ديدى، به اطّلاع اين طاغوت برسان تا خردهاى بر او نگيرد، كه البتّه نمىتواند بگيرد».
من همچنان در كنار سَرورم بودم تا اين كه سپيده زد و مأمون با جمع زيادى آمد. هيبت او مانع شد كه من سخن آغاز كنم. او گفت: اى عبد الرحمان بن يحيى! شما چه قدر دروغگوييد؟! آيا شما نمىگوييد هيچ امامى از دنيا نمىرود، مگر اين كه فرزندش كه جانشين اوست، كارهاى [غسل دادن و كفن كردن] او را انجام مىدهد؟ اينك، على بن موسى در خراسان است و پسرش محمّد در مدينه.
گفتم: اى امير المؤمنين! حال كه شما خود گفتى، پس بشنو. ديروز سَرورم به من چنين و چنان گفت، و به خدا سوگند، هنوز نماز مغرب نشده بود كه از دنيا رفت و من نزديكش رفتم. ناگهان گويندهاى از پشت سرم صدا زد: «بِايست، اى عبد الرحمان!» و بقيّه ماجرا را برايش گفتم.
مأمون گفت: اوصاف او را برايم بگو. از سر و وضع و لباس امام عليهالسلام برايش گفتم و ديوارى را كه از آن خارج شد، نشانش دادم. مأمون خودش را به زمين انداخت و مانند گاو نر نعره مىكشيد و مىگفت: واى بر تو، اى مأمون! اين چه كارى بود كه كردى؟ خدا لعنت كند فلانى و فلانى را! اين كار را با اشاره آن دو كردم.