۲۹۲.عيون أخبار الرضا عليهالسلامـ به نقل از يحيى بن بشّار ـ: خدمت امام رضا عليهالسلام پس از درگذشت پدرشان، رسيدم و شروع به پرسيدن از برخى سخنانى كه با من گفته بود، كردم. ايشان به من فرمود: «آرى، اى سَماع».
گفتم: قربانت گردم! به خدا سوگند، مرا در كودكى كه به مكتب مىرفتم، با اين لقب صدا مىزدند! امام عليهالسلام به رويم لبخندى زد.
۲۹۳.الكافىـ به نقل از حسن بن منصور، از برادرش ـ: شبى بر امام رضا عليهالسلام كه در پستويى بود، وارد شدم. ايشان دستش را بالا برد. انگار، ده چراغ در اتاق روشن است. مرد ديگرى اجازه شرفيابى خواست. امام عليهالسلام دستش را پايين انداخت و بعد به او اجازه ورود داد.
۲۹۴.الكافىـ به نقل از ابراهيم بن موسى ـ: از ابو الحسن رضا عليهالسلام چيزى مىطلبيدم و بر آن اصرار مىكردم و ايشان مرتّب به من وعده مىداد. يك روز كه براى استقبال والى مدينه بيرون رفت، من نيز با ايشان بودم. نزديك قصر فلان كس رفت و در جايى زير چند درخت فرود آمد و من هم فرود آمدم. شخص سومى با ما نبود. گفتم: قربانت گردم! عيد، نزديك است و به خدا سوگند كه من حتّى يك درهم ندارم!
امام عليهالسلام با تازيانهاش محكم بر زمين كشيد و سپس دست برد و از محلّ خراشيدگى زمين، شمش طلايى برداشت و فرمود: «از اين استفاده كن و آنچه را ديدى، به كسى نگو».