۶ / ۹
آشنايى با زبان حيوانات
۲۷۵.بصائر الدرجاتـ به نقل از سليمان از فرزندان جعفر بن ابى طالب ـ: با ابو الحسن رضا عليهالسلام در باغى متعلّق به ايشان بودم كه گنجشكى آمد و برابر ايشان نشست و شروع به جيك جيك و سر و صداى زياد كرد و مىلرزيد. امام عليهالسلام به من فرمود: «فلانى! آيا مىدانى اين گنجشك چه مىگويد؟».
گفتم: خدا و پيامبر او و فرزند پيامبرش داناترند.
فرمود: «او مىگويد: مارى در اتاق مىخواهد جوجههايم را بخورد. برخيز آن چوبدست را بردار و به اتاق برو و مار را بكش».
من چوبدست را برداشتم و وارد اتاق شدم. ديدم مارى در اتاق حركت مىكند. آن را كشتم.
۶ / ۱۰
درمان بيماران به اذن خدا
۲۷۶.الكافىـ به نقل از حسين بن عمر بن يزيد ـ: زمانى كه واقفى بودم، يك روز نزد امام رضا عليهالسلام رفتم. پدرم از پدر ايشان هفت مسئله پرسيده بود و او به شش تاى آنها پاسخ داده و هفتمى را پاسخ نداده بود. با خودم گفتم: به خدا سوگند، همان سؤالهايى را كه پدرم از پدر او پرسيده، از او مىپرسم. اگر همان پاسخهاى پدرش را داد، اين خودش يك دليل [بر امامت امام رضا] است.
پرسيدم و او هم پاسخ آن شش سؤال را عينا همانند پاسخهاى پدرش داد، بدون اين كه واو و يايى را كم و زياد كند، و پاسخ هفتمى را نداد.
پدرم به پدر او گفته بود: من در روز قيامت، نزد خدا احتجاج خواهم كرد كه شما گفتى عبد اللّه [برادر بزرگترت]، امام نيست. و او نيز دستش را بر گردنش نهاده و فرموده بود: «باشد. نزد خدا به آن احتجاج كن. هر گناهى داشت، به گردن من باشد».
چون با ايشان خداحافظى كردم، فرمود: «هيچ يك از شيعيان ما نيست كه به بلايى يا به مرضى دچار شود و بر آن صبر كند، مگر اين كه خداوند برايش اجر هزار شهيد مىنويسد».
با خودم گفتم: و اللّه، گفتن اين سخن كه جايى نداشت! چون رفتم، در ميانه راه، عِرق مدينى۱ در آوردم و از آن رنج و سختى كشيدم. سال بعد به حج رفتم و خدمت آن امام عليهالسلام رسيدم، در حالى كه هنوز مقدارى از دردم باقى مانده بود. از آن درد به ايشان شكايت كردم و گفتم: قربانت گردم! براى پايم دعايى بخوانيد. و پايم را به طرف ايشان دراز كردم. فرمود: «اين پايت مشكلى ندارد ؛ بلكه آن پاى سالمت را جلو بياور». من آن را جلو بردم و امام عليهالسلام دعايى بر آن خواند. چون بيرون رفتم، ديرى نگذشت كه آن ريشه بيرون آمد و دردش نيز اندك بود.