كُشت . سپس به نزد پدرش باز گشت و گفت : اى پدر ! تشنگى ، مرا كُشت و سنگينىِ آهن[ زره و كلاه خود و شمشير ] ، مرا به رنج افكنده است . آيا آبى براى نوشيدن ، يافت مى شود ؟
حسين عليه السلام گريست و گفت : «واى ، واى ! اى پسر عزيزم ! از كجا آب بياورم ؟ اندكى بجنگ كه خيلى زود ، جدّت محمّد صلى الله عليه و آله را مى بينى و او از جام لَبالَبش ، شربتى به تو مى نوشانَد كه ديگر هرگز تشنه نشوى» .
على اكبر عليه السلام ، به ميدان باز گشت و بهترين نبردش را به نمايش گذاشت . مُنقِذ بن مُرّه عبدى ، تيرى به سوى او پرتاب كرد و او را به زمين انداخت . على اكبر عليه السلام ، ندا داد : اى پدر ! سلام بر تو ! اين ، جدّم است كه به تو سلام مى رساند و مى فرمايد : «زودتر ، به سوى ما بيا» . سپس ، صيحه اى كشيد و جان داد .
حسين عليه السلام آمد و بر بالاى سرش ايستاد و گونه بر گونه اش نهاد و فرمود : «خداوند ، بكُشد كسانى را كه تو را كُشتند ! چه قدر در برابر خدا و بر هتك حرمت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، گستاخ بودند ! دنيا ، پس از تو ، ويران باد !» .
زينب عليهاالسلام دختر على عليه السلام ، بيرون آمد و فرياد مى زد : اى محبوب من ! اى زاده برادرم !
آن گاه ، آمد و خود را بر روى [پيكر] على اكبر عليه السلام انداخت . حسين عليه السلام نيز آمد و او را بلند كرد و به نزد زنان ، باز گردانْد .
آن گاه ، مردان خاندان حسين عليه السلام ، يك به يك ، به ميدان رفتند و دشمن ، گروهى از آنان را به شهادت رساند . حسين عليه السلام ، در آن حال ، بانگ بر آورد و فرمود : «اى عموزادگان ! شكيبا باشيد . اى خاندان من ! شكيبايى كنيد . شكيبايى كنيد كه ـ به خدا سوگند ـ ، پس از امروز ، هيچ گاه خوارى نخواهيد ديد» . ۱