حسين عليه السلام فرمود : «اُف بر اين سخن، تا آن زمان كه آسمان ها و زمين هستند ! اى عبد اللّه ! تو را به خدا ، من در اين كار ، دچار خطايم؟ اگر در نظر تو بر خطا هستم ، مرا [از خطايم] باز گردان كه من فروتن، شنوا و پذيرايم».
ابن عمر گفت: نه ، خدايا ! خداوند ، پسر دختر پيامبرش را بر خطا ننهاده است و يزيد بن معاويه ، در كار خلافت ، همانند تو ـ كه پاك و برگزيده نسل پيامبر خدايى ـ نيست ؛ ولى مى ترسم اين چهره زيبا و نيكوى تو ، با شمشير ، نواخته شود و از اين امّت ، آنچه را دوست ندارى ، ببينى . پس با ما به مدينه باز گرد و اگر دوست ندارى بيعت كنى، هرگز بيعت نكن و در خانه ات بنشين .
حسين عليه السلام فرمود : «اى ابن عمر ! [ تصوّر سخن تو ] دور است . اين گروه، چه به من دست يابند و چه به من دست نيابند ، مرا رها نمى كنند و پيوسته بر آن اند تا اگرچه به زور ، بيعت كنم و يا مرا بكُشند .
اى عبد اللّه ! مگر نمى دانى از پستى دنيا نزد خداى متعال است كه سرِ يحيى بن زكريّا ، براى بدكاره اى از بدكارگان بنى اسرائيل ، ارمغان برده شد ، در حالى كه سر با برهان، بر ضدّ آنان سخن مى گفت؟
اى ابو عبد الرحمان ! مگر نمى دانى كه بنى اسرائيل ، در ميان طلوع سپيده تا بر آمدن خورشيد، هفتاد پيامبر را مى كشتند و پس از آن ، در بازارهايشان ، همگى به داد و ستد مى نشستند، چنان كه گويى كارى نكرده اند ، و خدا در مورد آنان ، شتاب نورزيد و سپس آنان را سخت و مقتدرانه گرفت ؟
و اى ابو عبد الرحمان ! از خدا پروا كن و از يارى ام ، رو بر متاب...» .
سپس حسين عليه السلام به عبد اللّه بن عبّاس، رو كرد و گفت: اى ابن عبّاس ! تو پسرعموى پدرم هستى و از هنگامى كه تو را شناخته ام ، پيوسته به نيكى فرمان مى دهى و به پدرم رايزنى هاى حكيمانه مى دادى . او پيوسته از تو خيرخواهى و رايزنى مى خواست و تو به درستى ، به او پيشنهاد مى دادى. پس در پناه و پشتيبانى خدا ، به مدينه برو و چيزى از خبرهاى تو ، بر من پوشيده نمى مانَد ؛ زيرا من در اين حرم، نشيمن دارم و تا وقتى