چون حسين به كربلا آمد، هرثمه گفت: من در قشونى بودم كه عبيد اللّه بن زياد فرستاده بود و چون اين منزل و درختها را ديدم، حديث على عليهالسلام به يادم آمد و بر شتر خود سوار شدم و خدمت حسين عليهالسلام رفتم و سلام دادم و آنچه از پدرش در اين منزل شنيده بودم، به او گزارش دادم.
فرمود: «تو با ما هستى يا در برابر ما؟».
گفتم: نه اين و نه آن. من كودكانى به جا گذاردم و از عبيد اللّه بر آنها ترسانم.
فرمود: «پس به جايى برو كه كشتن ما را نبينى و ناله ما را نشنوى. سوگند بدان كه جان حسين به دست اوست، امروز كسى نباشد كه فرياد ما را نشنود و ما را يارى نكند جز آن كه خدايش به رو در دوزخ افكند».
۲۱۴ / ۸ ـ حسين عليهالسلام فرمود: «من كشتهام براى اشك. مؤمن يادم نكند جز آن كه گريهاش گيرد».
۲۱۵ / ۹ ـ ابراهيم بن شعيب ميثمى گويد: از امام صادق عليهالسلام شنيدم كه مىفرمود: «چون حسين بن على عليهالسلام متولّد شد، خدا جبرئيل را با هزار فرشته دستور داد فرود آيند و رسول خدا صلىاللهعليهوآله را از طرف او تهنيت گويند.
جبرئيل فرود شد و به جزيرهاى در دريا گذشت كه فرشتهاى به نام فطرس از حاملان عرش كه خدا پَرش را شكسته بود و در آن جزيره انداخته بود، مكان داشت و هفتصد سال در آن جا خدا را عبادت كرده بود تا تولّد حسين بن على عليهالسلام. آن فرشته به جبرئيل گفت: كجا مىروى؟ گفت: خدا به محمّد صلىاللهعليهوآله نعمتى داده و مىروم از طرف خدا و خود، مباركباد گويم. گفت: مرا با خود ببر شايد محمّد برايم دعا كند.