۲۱۱ / ۵ ـ صفيه دختر عبد المطلب گويد: چون حسين عليهالسلام متولّد شد، من سر كارش بودم. پيغمبر فرمود: «عمّه جان ! پسر مرا بياور».
عرض كردم: يا رسول اللّه ! پاكيزهاش نكرديم.
فرمود: «اى عمّه ! تو او را پاكيزه كنى؟ خدا او را پاكيزه و نظيف كرده».
۲۱۲ / ۶ ـ به همين سند از صفيه دختر عبد المطلب رسيده كه چون حسين متولّد شد، او را به پيغمبر صلىاللهعليهوآله دادم. پيغمبر زبان خود را در دهانش نهاد و حسين شروع به مكيدن كرد و من فهميدم كه گويا رسول خدا شير و عسل به او مىخوراند.
گويد: حسين بول كرد و پيغمبر ميان دو چشمش را بوسيد و به منش داد و مىگريست و مىفرمود تا سه بار: «خدا لعنت كند مردمى را كه قاتل تواَند!».
عرض كردم: پدر و مادرم قربانت ! چه كسى او را مىكشد؟
فرمود «بقيه گروه گمراه از بنى اميّه».
۲۱۳ / ۷ ـ هرثمة بن ابى مسلم گويد: با على بن ابى طالب به نبرد صفّين رفتيم. چون برگشتيم، در كربلا منزل كرد و نماز بامداد را در آن خواند و از خاكش بر گرفت و بوسيد. سپس فرمود: «خوشا به تو اى خاك پاك ! بايد از تو قومى محشور شوند كه بىحساب به بهشت روند».
هرثمه نزد زن خود ـ كه از شيعيان على عليهالسلام بود ـ برگشت گفت: مولايت ابو الحسن در كربلا نازل شد و نماز خواند و از خاكش بر گرفت و گفت: «خوشا به تو اى خاك ! از تو مردمى محشور شوند كه بىحساب به بهشت روند». گفت: اى مرد ! امير مؤمنان جز حق نگويد.