سپس فرمود: «من و على و فاطمه و حسن و حسين و نُه فرزند حسين، حجّتهاى خداييم بر خلقش. دشمنانمان دشمنان خدا و دوستانمان دوستان خدايند».۱
مجلس بيست و هشتم
روز سه شنبه پنجم محرم سال ۳۶۸
۲۰۷ / ۱ ـ اصبغ بن نباته گويد: در اين ميان كه امير مؤمنان براى مردم خطبه مىخواند و مىفرمود: «از من بپرسيد پيش از آن كه مرا از دست بدهيد. به خدا از چيزى نپرسيد از آنچه گذشته و از آنچه بعد بوده باشد، جز اين كه خبر دهم شما را بدان».
سعد بن ابى وقّاص به پا خاست و گفت: اى امير مؤمنان ! به من بگو چند رشته مو در سر و ريش من است؟
فرمود: «به خدا سؤالى از من كردى كه خليلم رسول خدا صلىاللهعليهوآله به من خبر داده كه مرا از آن خواهى پرسش كرد ! در سر و ريش تو مويى نباشد جز آن كه در بُنش شيطانى نشسته و در خانه تو بزغالهاى است كه حسين فرزندم را مىكُشد. عمر بن سعد در آن روز، برابرش بر سر دست و پا راه مىرفت».