راوى گويد: جنگى سخت در گرفت و جمعى از عرب كشته شدند. اصحاب ابن زياد ـ لعنة اللّه ـ به در خانه عبد اللّه بن عفيف رسيدند و در را شكستند و بر وى هجوم بردند.
دخترش گفت: همان كسانى آمدند كه از آنها بر حذر بودى.
عبد اللّه گفت: به زيان تو نيست. شمشيرم را به من بده. شمشير را گرفت و از خود دفاع مىكرد در حالى كه مىگفت:
من فرزند عفيف طاهر صاحب فضلم.
پدرم عفيف و مادرم اُمّ عامر است.
چه بسيار قهرمانان زرهپوش و بىزره شما را
در ميدان جدال در تنگناى مرگ فرو افكندم.
و دخترش همواره مىگفت: پدرم! كاش من مردى بودم و در پشت با اين قوم تبهكار كه كشندگان عترت ابرارند، مىجنگيدم.
دشمن، دور عبد اللّه را از هر طرف بگرفته بود. او از خويشتن دفاع مىكرد، و هيچ كس را توان چيرگى بر وى نبود. از هر سوى كه بدو حمله مىشد، دختر، جهت حمله را به پدر مىگفت، تا آن جا كه همگان يورش بردند و احاطهاش نمودند.
دخترش مىگفت: امان از خوارى! پدرم محاصره شد و ياورى ندارد كه يارىاش رساند. عبد اللّه شمشيرش را مىچرخانيد و مىگفت:
سوگند مىخورم اگر چشمم بينا بود،
عرصه را بر شما تنگ مىكردم!
راوى گويد: عبد اللّه در پرّه محاصره بود تا دستگير شد و به نزد ابن زيادش بردند.
ابن زياد چون بديدش گفت: حمد مر خداى را كه خوارت كرد.
عبد اللّه بن عفيف گفت: اى دشمن خدا! به چه چيز خوارم كرد؟
به خدا كه اگر چشمم بينا بود،
بدون ترديد، عرصه را بر شما تنگ مىكردم!
ابن زياد گفت: اى عبد اللّه! رأى تو در باره عثمان بن عفان چيست؟
عبد اللّه گفت: اى بنده بنى علاج! اى پسر مرجانه! ـ ناسزايش گفت ـ تو را با عثمان چه كار؟! بد كرد يا خوب، اصلاح نمود يا افساد، خدا ولىّ بندگانش است، بين مردم و عثمان، به حقّ و عدل داورى مىكند؛ وليكن از تو و پدرت و از يزيد و پدرش بپرس.