عبّاس، اين خواسته را با آنان در ميان نهاد. عمر بن سعد سكوت كرد. عمرو بن حجّاج زبيدى گفت: اگر اينان تُرك و ديلم بودند و اين تقاضا را مىخواستند، ما مىپذيرفتيم، حال آن كه اينان آل محمّدند. اين تقاضا پذيرفته شد.
راوى گويد: حسين عليهالسلام نشسته بود كه به خوابگونهاى فرو رفت و بعد بيدار شد و فرمود: «خواهرم! در اين ساعت در رؤيا جدّم محمّد صلىاللهعليهوآله و پدرم على عليهالسلام و مادرم فاطمه عليهاالسلام و برادرم حسن عليهالسلام را ديدم كه مىفرمودند: اى حسين! تو به زودى نزد ما مىآيى».
و در روايتى: «فردا نزد مايى».
راوى گويد: زينب، سيلى به صورت خود نواخت و صيحه بر آورد.
حسين عليهالسلام فرمود: «آرام باش! ما را مورد شماتت دشمن قرار مده».
شب «عاشورا» فرا رسيد. حسين عليهالسلام اصحابش را جمع كرد و بعد از حمد و ثناى خداوند، رو به آنان كرد و فرمود: «امّا بعد، حقّا كه من اصحابى بهتر از شما، و اهل بيتى برتر و نيكوكارتر از اهل بيتم نمىبينم. خداوند از من به شما پاداش نيكو دهد. اين شب است كه سياهى و تاريكى آن، شما را فرا گرفته. پس آن را چون شتر رهوارى گرفته، و هر يك از شما دست يكى از اهل بيتم را بگيريد و در اين تاريكى شب، پراكنده شويد و از صحنه بيرون شتابيد، و مرا با دشمن واگذاريد؛ چه آنان جز مرا نخواهند».
برادران و فرزندان او و فرزندان عبد اللّه بن جعفر همگان هماهنگ گفتند: چرا چنين كنيم؟ براى اين كه بعد از تو زنده بمانيم؟! خدا هرگز چنين روزى را پيش نياورد، و آغازگر اين سخن، عبّاس بن على عليهالسلام بود و ديگران در پى وى سخن گفتند.
راوى گويد: حسين عليهالسلام نظرى به فرزندان عقيل افكند و فرمود: «شهادت مسلم براى شما كافى است. همگان برويد و من به شما اجازت دادم».
در روايت ديگر آمده: اين زمان بود كه برادران و تمام اهل بيت حسين عليهالسلام به سخن در آمدند و گفتند: اى فرزند رسول اللّه صلىاللهعليهوآله ! مردم در باره ما چه خواهند گفت، و ما به مردم چه بگوييم؟ [بگوييم] كه ما شيخ و كبير و سيّد و امام و فرزند دخت پيامبر را رها كرديم، در ركابش تيرى از كمان ما نجست، نيزه در كف ما به كار گرفته نشد و شمشير ما بر دشمن فرود نيامد؟! نه به خدا اى فرزند رسول اللّه! هرگز از تو جدا نمىشويم؛ بلكه جانهاى ما پاسبان جان شريفت است تا در پيش رويت در خون خود بغلتيم و آنچه بر تو وارد آيد، بر ما نيز وارد گردد. وه چه زشت است زندگى بعد از تو!