راوى گويد: به عمرو بن حجّاج، خبر رسيد كه هانى كشته شد ـ رويحه دخت عمرو، همسر هانى بود ـ. عمرو با همه قبيله مذحج به قصر حكومتى روى آورد و ندا در داد كه: من عمرو بن حجّاجم و اينان هم رزمآوران مذحج و شخصيتهاى آنان. ما طاعتى را از گردن فرو نگذاشتيم و تفرقه جماعت را نمىخواهيم. به ما گزارش رسيد كه صاحب ما هانى كشته شد.
ابن زياد به علّت اجتماع مردم پى برد، و به شريح قاضى فرمان داد تا بر هانى در آيد و بنگردش و سلامتش را به قومش اطلاع دهد. شريح نيز چنان كرد و مردم با خبر شريح، خشنود شدند و برگشتند.
اين خبر، به مسلم بن عقيل رسيد، و او با يارانش به جنگ با ابن زياد برخاستند و قصر ابن زياد را در حلقه محاصره افكندند، و ابن زياد در قصر متحصّن شد، و جنگ بين لشكر ابن زياد و لشكر مسلم در گرفت.
اصحاب ابن زياد كه با وى در قصر بودند، از قصر به مردم، اِشراف يافتند و ياران مسلم را از جنگ بر حذر مىداشتند و آنان را از لشكر شام بيم مىدادند و اين وضع، تا فرا رسيدن شب ادامه يافت.
با فرا رسيدن شب، ياران مسلم از پيرامونش پراكنده شدند و به يكديگر مىگفتند: با فتنهاى كه اين همه شتاب دارد، چه كنيم؟! بهتر آن است در خانههايمان بنشينيم و اين دو گروه را واگذاريم تا خدا كارشان را به اصلاح آورد.
جز ده نفر از جمعيت يارانش با وى نماند. به مسجد رفت تا نماز مغرب را بگزارد و آن ده نفر نيز متفرّق شدند. مسلم چون وضع را چنين ديد، يكّه و تنها در بازار و كوى و برزن كوفه حركت كرد، تا دم در خانه زنى طوعهنام توقّف فرمود. از وى آب خواست، آبش داد، و آن گاه پناه خواست، پناهش داد. پسر طوعه از قصّه با اطلاع شد و خبر را به ابن زياد داد. ابن زياد، محمّد بن اشعث را فرا خواند و او را با جمعى براى دستگيرى مسلم فرستاد.
چون به خانه طوعه رسيدند و صداى سُم اسبان به گوش مسلم رسيد، لباس جنگ بپوشيد و بر اسب بر نشست و به جنگ با دشمن پرداخت.