هانى گفت: به خدا كه اين ننگ و رسوايى من است كه پناهنده خود و ميهمان و سفير فرزند پيامبر خدا را تسليم دشمنش كنم و حال آن كه بازوانم سالم و يارانم زيادند، و اگر من تنها باشم و ياورى نداشته باشم، هرگز تسليمش نمىكنم تا آن كه خود فدايش گردم.
باهلى، سوگندش مىداد، و هانى، به شدّت خوددارى مىنمود.
ابن زياد ـ كه اين سخنان را مىشنيد ـ گفت: نزديكم آوريدش! نزدش برده شد. ابن زياد گفت: به خدا تسليمش كن و گر نه گردنت را مىزنم!
هانى گفت: اين گاه، برق شمشيرها پيرامون كاخت را فرا گيرد.
ابن زياد گفت: واى بر تو! آيا با شمشير تهديدم مىكنى؟ ـ هانى را گمان اين بود كه صدايش را عشيرهاش مىشنوند ـ گفت: نزديكم آوريدش. بعد، آن قدر با تازيانهاش به سر و صورت و بينى و گونه هانى زد كه بينى وى شكسته و گوشت صورت فرو ريخته و خون بر لباس او جارى و تازيانه، شكسته شد.
هانى دست يازيد و قائمه شمشير پاسبانى را گرفت تا شمشير را بر آورد و حمله نمايد، پاسبان گرفتش و ابن زياد فرياد زد: وى را بگيريد، و او را گرفتند و كشيدند تا آن كه در اتاقى از قصر محبوسش كردند و در را به رويش بستند. ابن زياد دستور داد بر وى نگهبان گماردند.
اسماء بن خارجه ـ يا حسان بن اسماء ـ برخاست و گفت: نيرنگى بود امروز، اى امير! فرمان دادى كه اين مرد را نزدت آوريم، حال كه آمد، چهرهاش را در هم شكستى و ريشش را با خونش خضاب كردى و گمان بردى كه وى را مىكشى !
ابن زياد از سخنش به خشم آمد و گفت: تو هم كه از آنانى! فرمان داد تا مضروبش كردند و به زنجيرش كشيدند و در گوشهاى از قصر زندانىاش كردند.
گفت: إِنَّا للّهِِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ. اى هانى! تسليتت مىگويم.