743
واقعه عاشورا(در منابع کهن)

چون مسلم بن عقيل اين خبر بشنيد، از ترس شناخته شدن، از خانه مختار خارج و به خانه هانى بن عروه نزول كرد. هانى از وى حسن استقبال كرد، و رفت و آمد شيعه نزدش زياد گرديد، و ابن زياد بر وى جاسوس‏ها گمارد.

چون دانست كه مسلم در خانه هانى است، محمّد بن اشعث و اسماء بن خارجه و عمرو بن حجّاج را فرا خواند و گفت: چه شده كه هانى به ديدن ما نمى‏آيد؟ گفتند: نمى‏دانيم. گفته شده كه بيمار است.

گفت: اين را شنيدم و خبر رسيده كه شفا يافته و بر باب خانه‏اش مى‏نشيند، و اگر بدانم كه بيمار است به عيادتش مى‏روم. نزدش برويد، و تذكّرش دهيد كه حقّ واجب ما را ناديده نگيرد؛ چه دوست ندارم او كه از اشراف عرب است، نزدم به فساد متّهم گردد.

آنان نزد هانى رفتند و شبى را نزدش بودند و گفتند: چه شده كه به ملاقات امير نمى‏روى؟ چه از تو ياد كرده و گفته: اگر بدانم كه بيمار است، به عيادتش مى‏روم.

هانى فرمود: بيمارى مرا باز داشته است. گفتند: بدو گزارش رسيده كه تو صحّت را باز يافته و غروبگاهان بر باب خانه‏ات مى‏نشينى، و اين كوتاهى و جفا را سلطان تحمّل نكند آن هم از چون تويى؛ چه تو بزرگ قومى. سوگندت مى‏دهيم كه برخيزى و سوار شوى و با ما نزدش بيايى. هانى، لباس بر تن كرد و بر مركب سوار شد. در نزديكى قصر، هانى در خود احساس نگرانى كرد و به حسان بن اسماء بن خارج گفت: برادرزاده! به خدا كه از اين مرد خائفم! چه مى‏بينى؟

گفت: اى عمو! نگران مباش و من بر تو از چيزى هراس ندارم. هانى به اتفاق همراهان بر عبيد اللّه‏ داخل شدند. چون چشم ابن زياد به هانى افتاد گفت: پاهاى خائنى او را به نزدت آورد. بعد، به شريح قاضى كه در نزدش نشسته بود رو كرد و اشارتى به هانى نمود و شعر عمرو بن معدى كرب زبيدى را خواند:


واقعه عاشورا(در منابع کهن)
742

فلمّا سمع مسلم بن عقيل بذلك خاف على نفسه من الاشتهار، فخرج من دار المختار وقصد دار هانى‏ء بن عروة، فآواه وكثر اختلاف الشيعة إليه، وكان عبيداللّه‏ بن زياد قد وضع المراصد عليه.

فلمّا علم أنّه في دار هانى‏ء دعا محمّد بن الأشعث وأسماء بن خارجة ۱۱۵

وعمرو بن الحجّاج، وقال: ما يمنع هانى‏ء بن عروة من إتياننا؟ فقالوا: ماندري، وقد قيل: إنّه يشتكي.

فقال: قد بلغني ذلك، وبلغني أنّه قد برأ وأنّه يجلس على باب داره، ولو أعلم أنّه شاكٍ لعدته، فالقوه ومروه أن لايدع ما يجب عليه من حقّنا، فإنّي لا اُحبّ أن يفسد عندي مثله؛ لأنّه من أشراف العرب.

فأتوه حتّى وقفوا عليه عشيّة على بابه، فقالوا: ما يمنعك من لقاء الأمير؟ فإنّه قد ذكرك وقال: لو أعلم أنّه شاكٍ لعدته. فقال لهم: الشكوى تمنعني.

فقالوا له: إنّه قد بلغه أنّك تجلس على باب دارك كلّ عشيّة، وقد استبطأك، والإبطاء والجفاء لايحتمله السلطان من مثلك؛ لأنّك سيّدٌ في قومك، ونحن نقسم عليك إلاّ ما ركبت معنا إليه. فدعا بثيابه فلبسها وفرسه فركبها، حتّى إذا دنا من القصر كأنّ نفسه قد أحسّت ببعض الذي كان، فقال لحسّان بن أسماء بن خارجة: يابن أخي، إنّي واللّه‏ من هذا الرجل لخائف، فما ترى؟

فقال: واللّه‏، يا عمّ ما أتخوّف عليك شيئاً، فلا تجعل على نفسك سبيلاً، ولم يك حسّان يعلم في أيّ شيء بعث عبيداللّه‏ بن زياد.

فجاء هانى‏ء والقوم معه حتّى دخلوا جميعاً على عبيداللّه‏، فلمّا رأى هانياً قال: أتتك بخائن رجلاه، ثمّ التفت إلى شريح القاضي ـ وكان جالساً عنده ـ وأشار إلى ۱۱۶

  • نام منبع :
    واقعه عاشورا(در منابع کهن)
    سایر پدیدآورندگان :
    جمعی از پژوهشگران پژوهشکده علوم و معارف حدیث
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1395
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 45741
صفحه از 1023
پرینت  ارسال به