731
واقعه عاشورا(در منابع کهن)

وليد گفت: واى بر تو! در اين مشورت، خواستى كه دين و دنيايم را از دست بدهم. به خدا دوست ندارم كه سلطنت دنيا از آن من باشد و دستم به خون حسين آلوده گردد! به خدا گمان ندارم كسى خداى را ملاقات كند و خون حسين عليه‏السلام بر گردنش باشد جز آن كه خفيف الميزان بوده و خدايش در قيامت، نظر رحمت به وى نفرموده و گرفتار عذاب دردناك خواهد بود!

بامداد فردا حسين عليه‏السلام براى استماع اخبار از منزلش به در آمد و با مروان برخورد. مروان گفت: اى ابا عبد اللّه‏! نصيحتى كنمت از من بشنو و بپذير.

فرمود: «آن چيست؟ بگو تا بشنوم».

گفت: تو را فرمان بيعت با يزيد امير المؤمنين مى‏دهم؛ چه براى دين و دنيايت بهتر است.

حسين عليه‏السلام فرمود: «إِنَّا للّه‏ِِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ. آن گاه كه امّت، گرفتار راعى‏اى چون يزيد گردد، بايد فاتحه اسلام را خواند. به تحقيق از جدّم رسول اللّه‏ شنيدم كه فرمود: خلافت بر آل ابى سفيان، حرام است».

سخن بين حسين عليه‏السلام و مروان تا آن جا ادامه يافت كه مروان، با خشم بازگشت. بامداد فردا كه سه روز از شعبان سال شصت گذشته بود، امام عليه‏السلام عازم مكّه شد. مانده شعبان و ماه رمضان و شوّال و ذى القعده در مكّه اقامت فرمود. عبد اللّه‏ بن عبّاس و عبد اللّه‏ بن زبير نزدش آمدند و اشارت به اقامت نمودند.

فرمود: «همانا رسول اللّه‏ مرا مأمور به امرى فرمود و من امرش را به اجرا در آورم».

ابن عبّاس بيرون رفت در حالى كه مى‏گفت: وا حسينا! سپس عبد اللّه‏ بن عمر آمد و امام عليه‏السلام را به سازش با گم‏راهان دعوت كرد و از جنگ و قتل بر حذر داشت.

امام عليه‏السلام فرمود: «اى ابا عبد الرحمان! آيا ندانستى كه از پَستى دنيا نزد خداست كه سرِ مبارك يحيى بن زكريا به زنازاده‏اى از بنى اسرائيل هديه فرستاده مى‏شود؟ آيا ندانستى كه بنى اسرائيل از طلوع فجر تا طلوع شمس، هفتاد پيامبر را كشتند، بعد هم در بازارهايشان نشستند و به داد و ستد پرداختند و گويى كه از آنان كارى سر نزده است، و خداى در كيفردادنشان شتاب نكرد؛ بلكه مهلت داد و آن گاه آنان را كيفر سخت داد كه همان كيفر عزيز مقتدر بود؟ اى ابا عبد الرحمان. از خداى بترس و دست از يارىِ من بر مدار».


واقعه عاشورا(در منابع کهن)
730

فقال: ويحك يا مروان! إنّك أشرت عليَّ بذهاب ديني ودنياي، واللّه‏، ما اُحبّ أنّ ملك الدنيا بأسرها لي وأنّني قتلت حسيناً، واللّه‏، ما أظنّ أحداً يلقى اللّه‏ بدم الحسين إلاّ وهو خفيف الميزان، لا ينظر اللّه‏ إليه يوم القيامة ولا يزكّيه، وله عذابٌ أليمً.

قال: وأصبح الحسين عليه‏السلام، فخرج من منزله يستمع الأخبار، فلقاه مروان، فقال: يا أبا عبداللّه‏، إنّي لك ناصحٌ فأطعني ترشد.

۹۹

فقال الحسين عليه‏السلام: وما ذاك؟ قل حتّى أسمع. فقال مروان: إنّي آمرك ببيعة يزيد أمير المؤمنين، فإنّه خيرٌ لك‏في دينك ودنياك!

فقال الحسين عليه‏السلام: إِنَّا للّه‏ِِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ! وعلى الإسلام السلام، إذ قد بليت الاُمّة براعٍ مثل يزيد، ولقد سمعت جدّي رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله يقول: الخلافة محرّمة على آل أبي سفيان. وطال الحديث بينه وبين مروان حتّى انصرف مروان وهو غضبان.

۱۰۱

فلمّا كان الغداة توجّه الحسين عليه‏السلام إلى مكّة لثلاث مضين من شعبان سنة ستّين، فأقام بها باقي شعبان وشهر رمضان وشوّال وذي القعدة.

قال: وجاءه عبداللّه‏ بن العبّاس وعبداللّه‏ بن الزبير، فأشارا عليه بالإمساك.

فقال لهما: إنّ رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله قد أمرني بأمرٍ، وأنا ماضٍ فيه.

قال: فخرج ابن عبّاس وهو يقول: واحسيناه!

۱۰۲

ثمّ جاءه عبداللّه‏ بن عمر، فأشار عليه بصلح أهل الضلال وحذّره من القتل والقتال.

فقال له: يا أبا عبد الرحمن، أما علمت أنّ من هوان الدنيا على اللّه‏ تعالى أنّ رأس يحيى بن زكريا اُهدي إلى بغيٍّ من بغايا بني إسرائيل؟! أما علمت أنّ بني إسرائيل كانوا يقتلون ما بين طلوع الفجر إلى طلوع الشمس سبعين نبيّاً، ثمّ يجلسون في أسواقهم يبيعون ويشترون كأن لم يصنعوا شيئاً؟! فلم يعجّل اللّه‏ عليهم، بل أمهلهم وأخذهم بعد ذلك أخذ عزيز مقتدر، اتّق اللّه‏ يا أبا عبدالرحمن ولا تَدَعَنَّ نصرتي.

تعداد بازدید : 39812
صفحه از 1023
پرینت  ارسال به