به يزيد گفتند: اى امير مؤمنان! او را چه به اين كارها؟
يزيد گفت: او از نسل كسانى است كه علم را به نيكى [و از كودكى] به آنها خوراندهاند.
راوى مىگويد: امّا مردم پيوسته گفتند تا على بن الحسين عليهالسلام بر بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى، خطبهاى خواند كه چشمها را گريان و دلها را ترسان نمود و سپس فرمود: «اى مردم! هر كس مرا مىشناسد، كه مىشناسد و هر كس مرا نمىشناسد، او را از حسب و نسبم آگاه مىكنم. اى مردم! من فرزند مكّه و مِنا و زمزم و صفا هستم. من فرزند بهترين حجگزارنده، طواف و سعى كننده و لبّيكگويم. من فرزند بهترين كسانى هستم كه [در شب معراج] بُراق، او را برد. من فرزند كسىام كه شبانه او را از مسجد الحرام تا مسجد الأقصى سير دادند. من فرزند كسى هستم كه جبرئيل، او را به سِدرة المنتهى [آخرين درخت سدر، در آسمان هفتم] رساند. من فرزند كسىام كه به خدايش نزديك و نزديكتر شد، تا آن جا كه به اندازه فاصله دو سرِ كمان يا كمتر، نزديك شد. من فرزند كسى هستم كه امام جماعتِ فرشتگان آسمان شد. من فرزند فاطمه زهرا، فرزند سرور زنان هستم».
راوى مىگويد: پيوسته اينگونه خود را معرّفى مىكرد تا صداى گريه و ناله مردم، بلند شد.
راوى مىگويد: يزيد از وقوع فتنه ترسيد و به اذانگويش فرمان داد و گفت: اين سخن را قطع كن و نگذار به ما برسد!
هنگامى كه على بن الحسين عليهالسلام شنيد مؤذّن مىگويد: «اللّه اكبر»، فرمود: «هيچ چيزى بزرگتر از خداوند نيست». و هنگامى كه مؤذّن گفت: «گواهى مىدهم كه خدايى جز خداوند نيست»، على بن الحسين عليهالسلام فرمود: «مو و پوست و گوشت و خونم بر آن گواهى مىدهد» و چون مؤذّن گفت: «گواهى مىدهم كه محمّد، پيامبر خداست»، على بن الحسين عليهالسلام از بالاى منبر به يزيد رو كرد و فرمود: «اين محمّد، جدّ من است يا جدّ تو؟ اگر ادّعا كنى جدّ توست، دروغ گفته و كافر شدهاى، و اگر بگويى كه جدّ من است، پس چرا خاندانش را كُشتى؟».
راوى مىگويد: هنگامى كه مؤذّن، اذان و اقامه را به پايان برد، يزيد جلو ايستاد و نماز ظهر را با مردم خواند. چون از نمازش فارغ شد، فرمان داد خانهاى را براى على بن الحسين عليهالسلام و خواهران و عمّههايش ـ كه رضوان الهى بر آنان باد ـ آماده كنند. آنها در آن فرود آمدند و چند روزى اقامت گزيدند و مىگريستند و بر حسين عليهالسلام نوحه مىخواندند.