راوى مىگويد: على بن الحسين (زين العابدين) عليهالسلام پيش آمد تا جلوى يزيد بن معاويه ايستاد و شروع به خواندن كرد:
طمع نورزيد كه ما را خوار بداريد تا ما، بزرگتان بداريم
يا آزارمان دهيد تا ما از آزارتان، دست نگاه داريم.
خدا مىداند كه دوستتان نداريم
و سرزنشتان نمىكنيم، اگر دوستمان نداشته باشيد.
يزيد گفت: اى جوان ! راست گفتى ؛ امّا پدرت و جدّت خواستند كه فرمانروا باشند. ستايش، خدايى را كه آن دو را خوار كرد و خونشان را ريخت !
على بن الحسين عليهالسلام به او گفت: «اى پسر معاويه و هند و صَخر (ابو سفيان) ! پدران و نياكان من، پيش از آن كه ما متولّد شويم، فرمانروا بودهاند و جدّم على بن ابى طالب عليهالسلام، در جنگ بدر و اُحُد و احزاب، پرچم پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله را به دست داشت و پدرت و جدّت، پرچمهاى كافران را به دست داشتند».
سپس على بن الحسين عليهالسلام شروع به خواندن اين شعرها كرد:
چه مىگوييد اگر پيامبر به شما بگويد:
شما امّت آخرين، چه كرديد
با عترت و خاندانم، پس از رفتن من ؟
برخى از آنان، اسيرند و برخى هم خفته به خون.
مزد خيرخواهىام براى شما، اين نبود
كه با خويشاوندانم، چنين بدرفتارى كنيد!.
سپس على بن الحسين عليهالسلام فرمود: «واى بر تو، اى يزيد ! اگر مىدانستى چه كردهاى و چه كارى با پدر و با خاندان و برادر و عموهايم كردهاى، به كوهها مىگريختى و بر خاكستر مىآرميدى و از اين كه سرِ حسين، پسر فاطمه و على را ـ او كه امانت پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله در ميان شما بود ـ بر دروازه شهر نصب كرده باشند، فرياد و فغان مىكردى. پس بشارتت باد به رسوايى و پشيمانى در فردا، آن گاه كه بىترديد، مردم را در آن روز [براى حساب]، گِرد مىآورند!».
راوى مىگويد: عالِمى از عالمان يهود كه نزد يزيد بود، رو به سوى او كرد و [در باره زين العابدين عليهالسلام پرسيد و] گفت: اى امير مؤمنان ! اين جوان، كيست؟
گفت: اين صاحب سر، پدر اوست.