پيرمرد گفت: آن را خواندهام.
زين العابدين عليهالسلام فرمود: «اى پيرمرد ! آن نزديكان، ما هستيم. آيا در سوره بنى اسرائيل خواندهاى: «و حقّ نزديكان را به آنها بده»؟».
پيرمرد گفت: آن را خواندهام.
زين العابدين ـ كه خداوند از او خشنود باد ـ فرمود: «اى پيرمرد ! آن نزديكان، ما هستيم. آيا اين آيه را خواندهاى: «و بدانيد كه يكْپنجمِ آنچه به دست مىآوريد، براى خداوند و پيامبر و نزديكان است» ؟».
پيرمرد گفت: آن را خواندهام.
زين العابدين عليهالسلام فرمود: «اى پيرمرد ! آن نزديكان، ما هستيم. آيا اين آيه را خواندهاى: «خداوند، اراده آن دارد كه آلودگى را تنها از شما اهل بيت بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند»؟».
پيرمرد گفت: آن را خواندهام.
فرمود: «ما آن اهل بيتيم و خداوند، آيه طهارت را مخصوص ما كرده است».
پيرمرد، لَختى خاموش گشت و از گفته خويش، پشيمان شد. سپس سرش را به سوى آسمان، بالا برد و گفت: خدايا ! من از آنچه گفتم و از دشمنى با اين اهل بيت، توبه مىكنم. خدايا ! من از دشمن محمّد و خاندان محمّد ـ جن باشد يا انسان ـ به درگاه تو بيزارى مىجويم.
راوى مىگويد: سپس آنها را آوردند و بر يزيد كه در آن روز، سرشناسان شام نزدش بودند، در آوردند. هنگامى كه يزيد به على بن الحسين عليهالسلام نگريست، به او گفت: تو كيستى اى جوان؟
فرمود: «من على فرزند حسينم».
گفت: اى على! پدرت حسين، با من قطع رَحِم كرد و حقم را ناديده گرفت و در حكومتم با من ستيزه نمود، و خدا هم با او آن كرد كه ديدى!
على بن الحسين عليهالسلام فرمود«: «هيچ مصيبتى نه در زمين و نه در جانهايتان به شما نرسد، مگر آن كه پيش از آن كه پديدش بياوريم، در كتابى است. اين بر خدا آسان است%«$. يزيد به فرزندش خالد گفت: پسر عزيزم! سخنش را پاسخ بده ؛ امّا خالد ندانست كه چه بگويد.
يزيد خود گفت: «و هر مصيبتى به شما رسد، به خاطر دستاوردهاى خودتان است و از بسيارى چيزها در مىگذرد».
راوى مىگويد: مردى از شاميان برخاست و گفت: اى امير مؤمنان! اين دختر را به من ببخش! يزيد گفت: خاموش باش، واى بر تو! اين را نگو. اين، دختر على و فاطمه است. اينان خاندانى هستند كه از زمانى كه وجود يافتهاند، با ما دشمن بودهاند.