در انتظار چيستيد كه به سَلَمى درود نمىگوييد!
آبم دهيد اگر چه جانم در آيد.
اين را دو بار يا سه بار گفت. عبيد اللّه كه متوجّه نشده بود گفت: «چه مىگويى؟ به نظر شما هذيان مىگويد؟». هانى گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد! آرى از سحرگاه تاكنون كارش همين است». آن گاه عبيد اللّه برخاست و برفت و مسلم بيامد. شريك گفت: «چرا خونش را نريختى؟». گفت: «به دو سبب: يكى اين كه هانى خوش نداشت كه در خانه او كشته شود؛ ديگر حديثى كه مردم از پيمبر خدا صلىاللهعليهوآله آوردهاند كه ايمان، غافل كُشى را روا نمىدارد و مؤمن به غافلگيرى نمىكشد».
هانى گفت: «به خدا اگر او را كشته بودى، فاسق بدكارهاى را كشته بودى؛ ولى خوش نداشتم در خانه من كشته شود». گويد: شريك بن اعور، سه روز ديگر زنده بود. پس از آن بمرد و ابن زياد بيامد و بر او نماز كرد.
گويد: از آن پس كه ابن زياد، مسلم و هانى را بكشت، بدو گفتند: «سخنانى كه شريك هنگام بيمارى مىگفت، مسلم را ترغيب مىكرد و مىگفت بيايد و تو را بكشد». عبيد اللّه گفت: «به خدا هرگز بر جنازه يكى از مردم عراق نماز نخواهم كرد! به خدا اگر قبر زياد اين جا نبود، قبر شريك را مىشكافتم!».
گويد: معقل، غلام ابن زياد كه وى را با مال سوى مسلم بن عقيل و يارانش فرستاده بود، چند روزى پيش مسلم بن عوسجه رفت و آمد داشت كه او را پيش مسلم بن عقيل بَرَد. پس از مرگ شريك، او را پيش مسلم بُرد و خبر وى را به تمام بگفت. مسلم از او بيعت گرفت و به ابو تمامه صائدى دستور داد كه مالى را كه آورده بود، گرفت؛ كه اموال جمع را و كمكى را كه به همديگر مىكردند، او مىگرفت و براى آنها اسلحه مىخريد كه در اين كار، بصيرت داشت و از يكّهسواران عرب و سران شيعه بود.
گويد: آن مرد، پيوسته پيش آنها مىآمد. نخستين آينده بود و آخرين رونده و اخبارشان را مىشنيد و از اسرارشان آگاه مىشد. آن گاه مىرفت و همه را به گوش ابن زياد مىخواند.
گويد: و چنان بود كه هانى پيش ابن زياد رفت و آمد داشت و چون مسلم پيش او منزل گرفت، از رفت و آمد باز ماند و بيمارى نمود و بيرون نمىرفت.