راوى مىگويد: يزيد، لَختى سر به پايين انداخت. سپس سرش را بالا آورد و گفت: اى مرد! من از شما بىآن كه حسين بن على را بكُشيد نيز راضى بودم. هان! به خدا سوگند، اگر به سوى من مىآمد، از او مىگذشتم؛ امّا خداوند، ابن مرجانه را زشتروى گردانَد!
راوى مىگويد: عبد اللّه بن حكم، برادر مروان بن حكم، نزد يزيد بن معاويه نشسته بود و به شعر گفتن پرداخت. يزيد گفت: آرى. خداوند، ابن مرجانه را لعنت كند كه بر شخصى چون حسين فرزند فاطمه در آمد. هان! به خدا سوگند، اگر من با او بودم، چيزى از من نمىخواست، جز آن كه به او مىدادم و تا مىتوانستم، حتّى با هلاك كردن يكى از فرزندانم، مرگ را از او دور مىكردم؛ امّا خداوند، قضاى خود را عملى مىكند و از آن، گريزى نيست.
راوى مىگويد: سر را آوردند و پيشِ روى يزيد بن معاويه در تَشتى از طلا نهادند.
يزيد به آن مىنگريست و مىگفت:
سر مردانى را مىشكافيم كه نزد ما عزيزند ؛
ولى آنان، نافرمانترين و ستمكارترين بودند.
سپس رو به اهل مجلس كرد و گفت: اين [حسين]، بر من فخر مىفروخت و مىگفت: «پدرم بهتر از پدر يزيد است و مادرم بهتر از مادر او و جدّم بهتر از جدّ يزيد است و من از يزيد، بهترم»، و اين [فخرفروشىاش] است كه او را كشته است.
امّا سخنش كه: «پدرم بهتر از پدر يزيد است»، پدرم با پدر او مناظره كرد و خداوند به نفع پدرم در برابر على، حكم نمود. و سخنش كه: «مادرم از مادر يزيد، بهتر است»، به جانم سوگند، او راست مىگويد. فاطمه دختر پيامبر خدا، از مادر من، بهتر است. و سخنش كه: «جدّم بهتر از جدّ يزيد است»، هيچ مؤمن به خدا و روز قيامتى نمىگويد كه بهتر از محمّد است.