آن گاه عبد الرحمان بن مِخنَف اَزْدى را فرا خواند و به او گفت: اين گروه بر درِ خانهات براى چيست؟
او گفت: خدا، امير را به صلاح بدارد! كسى بر درِ خانه من نيست، در حالى كه كسى را كه مىخواستى، كشتى. من گوش به فرمان و مطيع تو هستم و همه برادرانم نيز اينگونهاند.
راوى مىگويد: ابن زياد، چيزى به او نگفت و او را آزاد كرد و برادران و پسرعموهايش را نيز آزاد نمود.
نامه عبيد اللّه بن زياد به يزيد بن معاويه و فرستادن سر حسين بن على ـ رضوان خدا بر آن دو باد ـ به سوى او
راوى مىگويد: ابن زياد، زَحْر بن قيس جُعْفى را فرا خواند و سر حسين بن على ـ كه رضوان خدا بر آن دو باد ـ و سر برادرانش و سر على اكبر عليهالسلام و سرهاى خاندان حسين عليهالسلام و پيروانش را ـ كه خدا از همگى آنها خشنود باد ـ، به او سپرد. زين العابدين عليهالسلام را نيز فرا خواند و او و خواهران و عمّههايش و همه زنان را همراه او به سوى يزيد بن معاويه فرستاد. مأموران ابن زياد، محارم پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله را از كوفه به سوى سرزمين شام بردند، در حالى كه آنها را بر شترانى بدون جهاز نشانده، از شهرى به شهرى و از منزلى به منزلى مىبردند، آن گونه كه اسيران تُرك و ديلم را مىبرند.
راوى مىگويد: زَحْر بن قيس جُعْفى، سرِ [مبارك] حسين عليهالسلام را پيشتر به دمشق رساند و بر يزيد وارد شد و سلام و نامه عبيد اللّه بن زياد را به او رساند.
راوى مىگويد: يزيد، نامه عبيد اللّه بن زياد را گرفت و پيش رويش نهاد و سپس گفت: اى زَحْر! آنچه نزد خود دارى، بياور.
زَحْر گفت: اى امير مؤمنان! بشارت ده كه خدا، پيروزت كرد و يارىات داد. حسين بن على با سى و دو مرد از پيروان، برادران و خاندانش بر ما در آمدند. ما به سوى آنها حركت كرديم و از آنها خواستيم كه تسليم شوند و به حكم عبيد اللّه بن زياد، گردن نهند؛ امّا نپذيرفتند. از طلوع آفتاب تا بالا آمدن روز با آنها جنگيديم و چون شمشيرها بر گردن مردان فرو آمد، بدون هيچ سختى، رو به كاستى نهادند و همانگونه كه كبوتران از باز شكارى مىهراسند، از دست ما به تپّهها و گودالها پناه مىبردند. به خدا سوگند، اى امير مؤمنان! جز به اندازه قربانى كردن شترى يا خواب نيمروزى، به درازا نكشيد تا آن كه آخرين نفر آنها را نيز كشتيم و پيكرهايشان را عريان و بىلباس، رها كرديم و جامههايشان را خونين و گونههايشان را خاكآلود نموديم.