على بن الحسين عليهالسلام گفت: «خداوند، جانها را هنگام مرگشان مىگيرد» و خداوند متعال فرموده است: «و هيچ كس نمىميرد، مگر با اذن خدا».
ابن زياد گفت: واى بر تو!... سپس به يكى از افراد مجلسش دستور داد كه: او را ببر و همين الآن گردنش را بزن!
راوى مىگويد: عمّهاش زينب، دختر على عليهالسلام به او آويخت و گفت: «اى ابن زياد! تو هيچ يك از ما را باقى نگذاشتهاى. اگر تصميم به كشتن او دارى، مرا نيز همراه او بكش».
على بن الحسين عليهالسلام به عمّهاش فرمود: «ساكت باش تا من با او سخن بگويم».
آن گاه على بن الحسين عليهالسلام رو به ابن زياد كرد و فرمود: «آيا مرا به كشتن، تهديد مىكنى؟ آيا مىدانى كه كشته شدن براى ما عادت و شهادت، كرامت است؟».
راوى مىگويد: ابن زياد، سكوت كرد و سپس گفت: آنها را از نزد من ببريد و در خانه كنار مسجد اعظم، جاى دهيد.
سپس عبيد اللّه بن زياد، ميان مردم ندا داد و در مسجد اعظم گِردشان آورد و سپس از قصر بيرون آمد و بر منبر بالا رفت.
شوريدن عبد اللّه بن عفيف اَزْدى بر ابن زياد و كشته شدن او
ابن زياد، از منبر بالا رفت و خدا را حمد و ثنا گفت و در ميان سخنش گفت: ستايش، خدايى را كه حق و اهلش را چيره كرد و امير مؤمنان و پيروانش را يارى داد و دروغگو پسر دروغگو را كُشت !
او ديگر چيزى بر اين سخن نيفزود و توقّف كرد. عبد اللّه بن عفيف اَزْدى ـ كه خدا، رحمتش كند ـ برخاست. او ـ كه از نيكان شيعه و برترينِ آنها بود و چشم چپش را در جنگ جَمَل و چشم ديگرش را در جنگ صِفّين از دست داده بود و از مسجد اعظمِ كوفه جدا نمىشد و [روز را] تا شب در آن، نماز مىخواند و سپس به منزلش مىرفت ـ، هنگامى كه سخن ابن زياد را شنيد، از جا بر جَست و سپس گفت: اى پسر مرجانه ! دروغگو پسر دروغگو، تو و پدرت هستيد و هر كس كه تو را به كار گماشت و نيز پدرش. اى دشمن خدا ! آيا فرزندان پيامبران را مىكُشيد و اين سخن را بر منبرهاى مؤمنان مىگوييد؟!
ابن زياد، خشمگين شد و سپس گفت: چه كسى است كه سخن مىگويد؟