راوى مىگويد: آنها وارد شدند و هر چه را در خيمه بود، برداشتند تا آن جا كه به گوشواره گوش اُمّ كلثوم [دختر حسين عليهالسلام] نيز دست انداختند و آن را برگرفتند و گوش او را دريدند. بعد، از خيمه بيرون آمدند و آن را آتش زدند.
عمر بن سعد، سرِ مبارك حسين عليهالسلام را براى عبيد اللّه بن زياد فرستاد. مردى به نام بشر بن مالك، سر را آورد و پيش روى ابن زياد نهاد و مىگفت:
ركابِ مرا از سيم و زر پُر كن
كه من سلطان عالىمقام را كشتم؛
آن كه در كودكى به هر دو قبله نماز خواند
و به گاه يادكردِ تبارها، بهترينِ مردم بود.
من كسى را كشتم كه پدر و مادرش بهترين مردم بودند.
راوى مىگويد: عبيد اللّه بن زياد از گفته او خشمگين شد و گفت: اگر او را اينگونه مىشناختى، چرا او را كشتى؟! به خدا سوگند، خيرى از من به تو نمىرسد و تو را به او ملحق مىكنم.
آن گاه او را جلو انداخت و گردنش را زد.
راوى مىگويد: دشمنان، حرم پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله را مانند اسيران، از كربلا [به سوى كوفه] راندند و چون به كوفه رسيدند، مردم بيرون آمدند و به گريه و نوحهخوانى پرداختند.
راوى مىگويد: على بن الحسين عليهالسلام كه بيمارىاش در آن زمان، سنگين شده بود، مىفرمود: «هان! اينان براى ما مىگِريند و نوحه مىخوانند. پس چه كسى ما را كشت؟!».
سخن راندن زينب دختر على ـ رضوان خدا بر او باد ـ
خُزَيمه اسدى مىگويد: آن روز به زينب، دختر على عليهالسلام مىنگريستم و زن باحيايى شيوا سخنتر از او نديدم، گويى كه از زبان پدرش امير مؤمنان على بن ابى طالب ـ كه رضوان خدا بر او باد ـ سخن مىگويد. [ابتدا] به مردم اشاره كرد كه: «ساكت شويد!».