راوى مىگويد: على بن الحسين عليهالسلام به جنگ باز گشت، درحالى كه مىگفت:
حقيقتهاى جنگ نمايان شده است
و از پس آن، پايدارى راستين، پديدار مىشود.
به خداى صاحب عرش، سوگند، شما را رها
و شمشيرهايمان را غلاف نمىكنيم !
آن گاه حمله برد و پيوسته جنگيد تا كشته شد ـ خدا رحمتش كند ـ.
راوى مىگويد: حسين عليهالسلام تنها و بىياور ماند و فردى جز پسرش على [زين العابدين عليهالسلام] با او نماند كه در آن زمان، هفت ساله بود. و پسرى ديگر نيز به نام على داشت كه شيرخوار بود. پس به درِ خيمه آمد و فرمود: «آن كودك را به من بدهيد تا با او خداحافظى كنم». كودك را به او دادند و شروع به بوسيدن او كرد و مىگفت: اى پسر عزيزم! واى بر اين قوم كه فرداى قيامت، طرف دعوايشان، جدّت محمّد صلىاللهعليهوآله است!».
راوى مىگويد: ناگهان، تيرى آمد و در گلوى كودك نشست و او را كشت. حسين عليهالسلام از اسبش پياده شد و با نوك شمشير، قبرى برايش كَنْد و خون او را [به آسمان]پاشيد و بر او نماز خواند و دفنش كرد سپس بر پا ايستاد، در حالى كه فرمود:
اين قوم، كافر شدند و پيش از اين نيز
از پاداش پروردگار اِنس و جن، روى گرداندند.
پيش از اين، على عليهالسلام را و نيز فرزندش
حسن عليهالسلام را ـ كه از هر دو سو (پدر و مادر) بزرگوار بود ـ، به كينه كشتند.
و اينك، با كينه و خشم مىگويند: جمع شويد
تا همگى حسين را بكشيم
واى بر اين قوم، از دست اين مردم پَست
كه براى كشتن اهل دو حرم (مكّه و مدينه)، لشكر آراستهاند !
آنها براى نابودى من، به يكديگر سفارش مىكنند
و براى رضاى دو ملحد (ابن زياد و يزيد)، به راه افتادهاند.
در ريختن خون من، از خدا نمىترسند
براى [رضايت] عبيد اللّه، از نسل دو كافر (معاويه و زياد).
ابن سعد، با لشكر قهرش، مرا
همچون ريزش دانههاى فراوان باران، تيرباران كرد.
هيچ خلافى پيشتر نكردهام
و تنها به خاطر افتخارم به دو ستاره فروزان
على بن ابى طالب، بهترين فرد پس از پيامبر ؛
پيامبرى كه از طرف پدر و مادر، قُرَشى است.