65
واقعه عاشورا(در منابع کهن)

عبيد اللّه‏ گفت: «هانى! مگر نمى‏دانى كه پدرم به اين شهر آمد و همه شيعيان را بكشت مگر پدر تو و حجر؟! كار حجر چنان شد كه دانسته‏اى. پس از آن، پيوسته مصاحبت تو را نكو مى‏داشت و به حاكم كوفه نوشت كه نيازى كه پيش تو دارم، هانى است؟». گفت: «چرا؟». گفت: «پاداش من اين بود كه يكى را در خانه‏ات نهان كردى كه مرا بكشد؟». گفت: «چنين نكرده‏ام».

گويد: پس آن مرد تميمى را كه به خبرگيرى آنها گماشته بود بياورد و چون هانى او را بديد، بدانست كه قضيه را به عبيد اللّه‏ خبر داده و گفت: «اى امير! چنان بود كه خبر يافته‏اى؛ امّا حمايت از تو بر نمى‏گيرم. تو و كسانت در امانيد، هر كجا مى‏خواهى برو».

گويد: عبيد اللّه‏ يكّه خورد و مهران كه بر سر وى ايستاده بود و عصايى به دست داشت گفت: «چه ذلّتى! اين بنده بافنده، تو را در قلمروت امان مى‏دهد؟!». عبيد اللّه‏ گفت: «بگيرش». پس مهران، عصا را بينداخت و دو گيسوى هانى را بگرفت و صورتش را بالا نگه داشت. عبيد اللّه‏ عصا را برگرفت و به صورت هانى كوفت. آهن عصا در آمد و به ديوار فرو رفت و چندان به صورت او زد كه بينى و پيشانى‏اش بشكست. مردم، سر و صدا را شنيدند و خبر به طايفه مذحج رسيد كه بيامدند و خانه را در ميان گرفتند.

عبيد اللّه‏ بگفت تا هانى را در اتاقى انداختند. مذحجيان بانگ برداشتند. عبيد اللّه‏ به مهران گفت كه شريح را پيش وى آرد كه برفت و بياورد و او را پيش هانى فرستاد. نگهبانى را نيز همراه وى كرد. هانى گفت: «اى شريح! مى‏بينى كه با من چه كرد؟». گفت: «تو را زنده مى‏بينم». گفت: «با اين وضع كه مى‏بينى زنده‏ام؟ به قوم من بگو اگر بروند، مرا مى‏كشد».

گويد: شريح پيش عبيد اللّه‏ رفت و گفت: «او را زنده ديدم ؛ امّا زخم بدى ديدم». گفت: «نمى‏پسندى كه ولايتدار، رعيت خود را عقوبت كند؟ پيش اينان برو و خبر را با آنها بگوى». گويد: پس شريح برون شد و عبيد اللّه‏ بگفت تا آن مرد نيز با وى برفت.

شريح به مذحجيان گفت: «اين حماقت بد چيست؟ مرد، زنده است و حاكمش ضربتى زده كه خطر جان ندارد. برويد و مايه زحمت خودتان و يارتان نشويد». پس آنها برفتند.


واقعه عاشورا(در منابع کهن)
64

قال: ما فعلت، فأخرج التميمي الذي كان عيناً عليهم، فلمّا رآه هانئ علم أن قد أخبره الخبر، فقال: أيّها الأمير، قد كان الذي بلغك، ولن اُضيّع يدك عنّي، فأنت آمن وأهلك، فسر حيث شئت.

فكبا عبيد اللّه‏ عندها، ومهران قائم على رأسه في يده معكزة، فقال: وا ذلاّه! هذا العبد الحائك يؤمنك في سلطانك! فقال: خذه، فطرح المعكزة، وأخذ بضفيرتي هانئ، ثمّ أقنع بوجهه، ثمّ أخذ عبيد اللّه‏ المعكزة فضرب بها وجه هانئ، وندر الزجّ۱، فارتز۲ في الجدار، ثمّ ضرب وجهه حتّى كسر أنفه وجبينه، وسمع الناس الهيعة.

وبلغ الخبر مذحج، فأقبلوا، فأطافوا بالدار، وأمر عبيد اللّه‏ بهانئ فألقى في بيت، وصيح المذحجيّون، وأمر عبيد اللّه‏ مهران أن يدخل عليه شريحاً، فخرج، فأدخله عليه، ودخلت الشرط معه، فقال: يا شريح، قد ترى ما يصنع بي؟!

قال: أراك حيّاً، قال: وحيّ أنا مع ما ترى؟! أخبر قومي أنّهم إن انصرفوا قتلني.

فخرج إلى عبيد اللّه‏ فقال: قد رأيته حيّاً، ورأيت أثراً سيّئاً، قال: وتنكّر أن يعاقب الوالي رعيّته! اخرج إلى هؤاء فأخبرهم، فخرج، وأمر عبيد اللّه‏ الرجل فخرج معه، فقال لهم شريح: ما هذه الرعة السيّئّة؟! الرجل حيّ، وقد عاتبه سلطانه بضرب لم يبلغ نفسه، فانصرفوا ولا تحلّوا بأنفسكم ولا بصاحبكم. فانصرفوا.

1.. الزُّجّ : الحديدة التي تُرَكّب في أسفل الرمح لسان العرب : ج ۲ ص ۲۸۵ «زجج» .

2.. ارتزّ : ثبت (لسان العرب : ج ۵ ص ۳۵۴ «رزز)» .

  • نام منبع :
    واقعه عاشورا(در منابع کهن)
    سایر پدیدآورندگان :
    جمعی از پژوهشگران پژوهشکده علوم و معارف حدیث
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1395
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 39076
صفحه از 1023
پرینت  ارسال به