عبيد اللّه گفت: «هانى! مگر نمىدانى كه پدرم به اين شهر آمد و همه شيعيان را بكشت مگر پدر تو و حجر؟! كار حجر چنان شد كه دانستهاى. پس از آن، پيوسته مصاحبت تو را نكو مىداشت و به حاكم كوفه نوشت كه نيازى كه پيش تو دارم، هانى است؟». گفت: «چرا؟». گفت: «پاداش من اين بود كه يكى را در خانهات نهان كردى كه مرا بكشد؟». گفت: «چنين نكردهام».
گويد: پس آن مرد تميمى را كه به خبرگيرى آنها گماشته بود بياورد و چون هانى او را بديد، بدانست كه قضيه را به عبيد اللّه خبر داده و گفت: «اى امير! چنان بود كه خبر يافتهاى؛ امّا حمايت از تو بر نمىگيرم. تو و كسانت در امانيد، هر كجا مىخواهى برو».
گويد: عبيد اللّه يكّه خورد و مهران كه بر سر وى ايستاده بود و عصايى به دست داشت گفت: «چه ذلّتى! اين بنده بافنده، تو را در قلمروت امان مىدهد؟!». عبيد اللّه گفت: «بگيرش». پس مهران، عصا را بينداخت و دو گيسوى هانى را بگرفت و صورتش را بالا نگه داشت. عبيد اللّه عصا را برگرفت و به صورت هانى كوفت. آهن عصا در آمد و به ديوار فرو رفت و چندان به صورت او زد كه بينى و پيشانىاش بشكست. مردم، سر و صدا را شنيدند و خبر به طايفه مذحج رسيد كه بيامدند و خانه را در ميان گرفتند.
عبيد اللّه بگفت تا هانى را در اتاقى انداختند. مذحجيان بانگ برداشتند. عبيد اللّه به مهران گفت كه شريح را پيش وى آرد كه برفت و بياورد و او را پيش هانى فرستاد. نگهبانى را نيز همراه وى كرد. هانى گفت: «اى شريح! مىبينى كه با من چه كرد؟». گفت: «تو را زنده مىبينم». گفت: «با اين وضع كه مىبينى زندهام؟ به قوم من بگو اگر بروند، مرا مىكشد».
گويد: شريح پيش عبيد اللّه رفت و گفت: «او را زنده ديدم ؛ امّا زخم بدى ديدم». گفت: «نمىپسندى كه ولايتدار، رعيت خود را عقوبت كند؟ پيش اينان برو و خبر را با آنها بگوى». گويد: پس شريح برون شد و عبيد اللّه بگفت تا آن مرد نيز با وى برفت.
شريح به مذحجيان گفت: «اين حماقت بد چيست؟ مرد، زنده است و حاكمش ضربتى زده كه خطر جان ندارد. برويد و مايه زحمت خودتان و يارتان نشويد». پس آنها برفتند.