مردم، اين خبر را به عمر بن سعد دادند. او به شمر بن ذى الجوشن گفت: تو چه نظرى دارى ؟
گفت: هر چه تو بگويى، اى امير !
عمر گفت: من دوست داشتم كه امير نباشم ؛ امّا مجبورم كردند.
سپس عمر، به يارانش رو كرد و گفت: نظر شما در اين باره چيست ؟
يكى از يارانش به نام عمرو بن حَجّاج گفت: سبحان اللّه! اگر اينان (حسين و يارانش)، تُرك و ديلم هم بودند و اين درخواست را داشتند، بر ما لازم بود كه با آنان، موافقت كنيم، حال كه خاندان و خانواده محمّدِ پيامبر صلىاللهعليهوآله هستند !
عمر بن سعد گفت: ما امروز را به آنان، مهلت مىدهيم.
مردى از ياران عمر، ندا داد: اى پيروان حسين بن على ! امروز را تا فردا، به شما مهلت مىدهيم. اگر تسليم شديد و به حكمِ امير، گردن نهاديد، شما را به سوى او مىبريم، و اگر خوددارى كرديد، با شما مىجنگيم.
آن گاه، هر دو گروه، از هم جدا شدند.
راوى مىگويد: شب در رسيد و حسين عليهالسلام شب را به نماز و استغفار و دعا در پيشگاه خدا به صبح رساند و آوايى مانند آواى زنبور داشت.
شمر بن ذى الجوشن ـ كه خداوند، لعنتش كند ـ، نيمهشب، با گروهى از همراهانش به لشكر حسين عليهالسلام نزديك شد. حسين عليهالسلام، با صداى بلند، به تلاوت اين آيه مشغول بود: «و كسانى كه كافر شدهاند، هيچ نپندارند اين كه به ايشان مهلت مىدهيم، براى آنان، نيكوست...»، تا آخر آيه.
ملعونى از همراهان شمر بن ذى الجوشن، فرياد كشيد: به خداى كعبه سوگند، ما پاكيزگانيم و شما، پليديد، و ما از شما، جدا گشتهايم !
بُرَير، نمازش را قطع كرد و ندا داد: اى فاسق ! اى تبهكار ! اى دشمن خدا! آيا مانند تويى، از پاكيزگان است ؟! تو جز چارپايى بىخِرد، نيستى. تو را به آتش روز قيامت و عذاب دردناك، بشارت باد !