مردى از لشكر عمر بن سعد به نام مالك بن حوزه، سوار بر اسبش آمد تا نزديك خندق ايستاد و فرياد برآورد: اى حسين! بشارتت باد كه آتش در دنيا و پيش از آخرت، تو را مىسوزانَد!
حسين عليهالسلام به او فرمود: «دروغ گفتى، اى دشمن خدا! من بر خداوندى مهربان و شفيعى كه شفاعتش مقبول است، يعنى جدّم، پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله در مىآيم».
آن گاه حسين عليهالسلام فرمود: «اين مرد كيست؟».
گفتند: مالك بن حوزه است.
حسين عليهالسلام فرمود: «خدايا! او را به سوى آتش بِران و حرارت آن را در همين دنيا و پيش از آن كه به آخرت برسد، به او بچشان».
راوى مىگويد: چيزى نگذشت كه اسبش او را با خود برد و به آتش در افكند و او سوخت».
راوى مىگويد: حسين عليهالسلام به اطاعت [و شكر الهى] به سجده افتاد و سپس سرش را بلند كرد و گفت: «چه بسيار دعاها كه خيلى زود، اجابت مىشوند!».
راوى مىگويد: آن گاه حسين عليهالسلام صدايش را بلند كرد و ندا داد: «خدايا! ما خاندان پيامبرت و فرزندان و خويشان او هستيم. پس هر كه بر ما ستم كرد و حقّمان را غصب كرد، او را هلاك كن كه تو شنونده و اجابت كنندهاى».
ناگهان، جارچىِ لشكر عمر بن سعد، فرياد زد: اى سپاه خدا ! سوار شويد.
مردم، سوار شدند و به سوى لشكرگاه حسين عليهالسلام، حركت كردند. در آن هنگام، حسين عليهالسلام نشسته بود و سرش [از خواب، سنگين شده و] روى زانوانش افتاده بود. خواهرش زينب ـ كه خدا از او خشنود باشد ـ، سر و صدا[ى دشمن] را شنيد. به برادرش نزديك شد و او را تكان داد و گفت: اى برادر ! آيا نمىشنوى كه صداها از نزديكى به گوش مىرسد؟!
حسين عليهالسلام، سرش را بلند كرد و فرمود: «خواهرم ! جدّم و نيز پدرم على، مادرم فاطمه و برادرم حسن را در خواب ديدم. آنان گفتند: "اى حسين ! تو به زودى به سوى ما مىآيى". اى خواهر ! به خدا سوگند و بدون ترديد، آن حادثه (شهادت)، نزديك شده است».
زينب عليهاالسلام، به صورت خود زد و فرياد كشيد: واى از ناكامى! حسين عليهالسلام فرمود: «آرامتر ! ساكت باش و شيون مكن كه دشمنان، ما را شماتت مىكنند».