عمر گفت: فردا، به يارى خدا، به سوى او حركت مىكنم.
ابن زياد، به او پاداش خوبى داد و به او اِنعام و عطاى فراوان داد و صِله بخشيد و چهار هزار سوار را همراهش كرد و به او گفت: حركت كن تا بر حسين بن على، فرود آيى و مواظب باش كه به او توهين نكنى و او را نكشى و بين او و آب فرات، مانعى ايجاد نكن تا بتواند از آن بنوشد.
راوى مىگويد: پس عمر با چهار هزار سوار و حُر نيز با هزار سوار، حركت كردند و پنج هزار سوار شدند.
راوى مىگويد: آن گاه عمر بن سعد، يكى از يارانش به نام عروة بن قيس را فرا خواند و به او گفت: اى مرد! به سمت حسين برو و به او بگو: در اين جا چه مىكنى؟ و چه چيزى او را از مكّه بيرون آورده است، در حالى كه در آن جا اقامت گزيده بود؟
عروة بن قيس گفت: اى امير! من روزگارى با او نامهنگارى داشتم و او نيز به من نامه مىنوشت. من خجالت مىكشم كه به سوى او بروم. اگر صلاح مىبينى، كسى ديگر غير از من را روانه كن.
راوى مىگويد: ابن سعد، مردى به نام فلان بن عبد اللّه سَبيعى را فرستاد كه سوارى دلاور و شجاع بود و از هيچ خطرى رو بر نمىگردانْد. عمر بن سعد به او گفت: به سوى حسين برو و از او بپرس چه چيزى او را از مكّه بيرون آورده و چه مىخواهد؟
راوى مىگويد: سَبيعى به سوى حسين عليهالسلام رفت. حسين عليهالسلام هنگامى كه او را ديد، فرمود: «شمشيرت را فرو بگذار تا با هم سخن بگوييم».
او گفت: نه. اعتمادى به تو نيست. من فرستاده عمر بن سعد هستم. اگر به من گوش مىدهى، پيامم را برسانم و اگر نمىپذيرى، باز گردم.
ابوثمامه صائدى به او گفت: پس من [دسته] شمشيرت را مىگيرم.
او گفت: نه. به خدا سوگند، هيچ كس دست به شمشير من نمىزند.
ابوثمامه گفت: پس هر چه مىخواهى، بگو و به حسين نزديك نشو، كه تو مردى فاسق هستى!
راوى مىگويد: سَبيعى خشمگين و به سوى عمر بن سعد باز گشت و گفت: آنها نگذاشتند من به حسين برسم و پيام را به او برسانم.
راوى مىگويد: عمر بن سعد، قرّه بن قيس حنظلى را به سوى حسين عليهالسلام فرستاد و او آمد تا لشكرگاه حسين عليهالسلام را ديد.