عيسى بن يزيد كنانى گويد: وقتى نامه يزيد به عبيد اللّه بن زياد رسيد، از مردم بصره پانصد كس برگزيد، از جمله عبيد اللّه بن حارث بن نوفل و شريك بن اعور كه شيعه على بودند. نخستين كس كه با كسان در راه بيفتاد، شريك بود كه بىخود بيفتاد و كسانى نيز با وى افتادند، اميد داشتند عبيد اللّه به آنها پردازد و حسين، زودتر از او به كوفه رسد؛ امّا او به افتادگان اعتنا نداشت و برفت تا به قادسيه رسيد و مهران، غلام وى بيفتاد كه بدو گفت: «اى مهران! در اين وضع اگر خودت را بگيرى تا به مصر برسيم، يكصد هزارت مىدهم». گفت: «نه به خدا! تاب ندارم».
گويد: پس عبيد اللّه فرود آمد و چند پارچه نقشدار يمنى برگرفت و به سر پيچيد و بر استر خويش نشست. پس از آن، فرود آمد و پياده و تنها به راه افتاد و چون به جاهاى نگهبانى مىرسيد و در او مىنگريستند، ترديد نداشتند كه حسين است و بدو مىگفتند: «اى پسر پيمبر خدا! خوش آمدى»؛ امّا او با آنها سخن نمىكرد.
گويد: كسان از خانهها و اتاقهايشان سوى وى آمدند و نعمان بن بشير، سر و صداى آنها را شنيد و در بر روى خود و كسانش ببست. وقتى عبيد اللّه به نزد وى رسيد، ترديد نداشت كه حسين است. مردمى كه با وى بودند، بانگ برداشته بودند. نعمان با او سخن كرد و گفت: «تو را به خدا سوى ديگر رو كه من امانت خويش را به تو تسليم نمىكنم و به كشتنت حاجت ندارم»؛ امّا عبيد اللّه با وى سخن نمىكرد. آن گاه عبيد اللّه نزديك شد. نعمان از ميان دو بالكن قصر به پايين خم شد و عبيد اللّه با او سخن كرد و گفت: «در بگشاى كه خدايت گشايش ندهد كه شبت دراز بوده» و يكى از پشت سر او بشنيد و سوى جمع رفت و گفت: «اى قوم! قسم به آن كس كه خدايى جز او نيست، اين پسر مرجانه است!». گفتند: «واى تو! اين حسين است».
گويد: نعمان در گشود و عبيد اللّه در آمد و در را به روى مردم ببستند كه پراكنده شدند. صبحگاهان عبيد اللّه به منبر نشست و گفت: «اى مردم! مىدانم كه كسانى كه دشمن حسين بودهاند، وقتى پنداشتند حسين است كه وارد شهر شده و بر آن تسلّط