راوى مىگويد: صبحهنگام، حسين عليهالسلام مردى كوفى به نام ابو هرّه اَزْدى را ديد كه نزدش آمد و به او سلام داد و سپس گفت: اى فرزند دختر پيامبر خدا! چه چيزى تو را از حرم خدا و حرم جدّت محمّد صلىاللهعليهوآله بيرون آورده است؟
حسين عليهالسلام فرمود: «اى ابا هرّه! بنىاميّه، مالم را گرفتند، صبر كردم، به ناموسم بدگويى كردند، صبر كردم و [اينك] در پى ريختن خونم بودند، پس گريختم. به خدا سوگند، اى ابا هرّه، اين گروه متجاوز، مرا مىكشند و خداوند، ذلّتى فراگير و شمشيرى بُرنده را بر آنها مىگسترَد و كسى را بر آنها مسلّط مىكند كه خوارشان سازد ؛ حتّى از قوم سبأ كه زنى فرمانرواى آنها شد و در دارايى و خونهايشان حكم مىكرد، خوارتر مىشوند».
راوى مىگويد: حسين عليهالسلام حركت كرد تا در شقوق، فرود آمد. در آن جا با فَرَزدَق بن غالب، شاعر [مشهور]، رو به رو شد كه پيش او آمد، سلام داد، نزديك شد و دست او را بوسيد. حسين عليهالسلام فرمود: «از كجا مىآيى، اى ابو فراس؟».
گفت: از كوفه، اى فرزند دختر پيامبر خدا!
فرمود: «كوفيان را در چه حالتى پشتِ سر گذاشتى؟».
گفت: در حالى كه خودشان با تو و شمشيرهايشان با بنى اميّه است. خداوند، هر چه بخواهد، ميان خلقش مىكند.
فرمود: «درست و نيكو گفتى. كار به دست خداست. هر چه بخواهد، مىكند و پروردگار متعال ما، هر روز در كارى است. اگر قضاى الهى به گونهاى كه دوست داريم، جارى شود، خدا را بر نعمتش مىستاييم و از همو براى اداى شكرش، كمك مىجوييم، و اگر قضاى الهى بر اميد ما پيشى گرفت، آن كه انگيزهاش [بر پايى] حق است، از حدود، تجاوز نمىكند.
فَرَزدَق گفت: اى پسر دختر پيامبر خدا! چگونه به كوفيان اعتماد مىكنى، در حالى كه پسرعمويت، مسلم بن عقيل و پيروانش را كشتند؟
راوى مىگويد: حسين عليهالسلام اشك ريخت و سپس فرمود: «خداوند، مسلم را بيامرزد! او به سوى رحمت و ريحان و بهشت و رضوان الهى رفت. هان! بدان كه او عهد و وظيفه خود را به انجام رساند و وظيفه ما هنوز بر جا مانده است».
راوى مىگويد: آن گاه حسين عليهالسلام چنين خواند:
اگر دنيا، ارزشمند به شمار آيد
سراى پاداش الهى، بالاتر و والاتر است و اگر بدنها براى مرگ، آفريده شدهاند