«بسم اللّه الرحمن الرحيم. از وليد بن عتبه، به عبيد اللّه بن زياد. امّا بعد، حسين بن على به سوى عراق، حركت كرده است. او فرزند فاطمه است و فاطمه، دختر پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله. پس اى ابن زياد! مبادا فرستادهاى به سوى او روانه كنى و بر خودت دريچهاى از نكوهش و سرزنش بگشايى كه از خاصّ و عام، بر نمىتابى. والسلام!».
راوى مىگويد: ابن زياد به نامه وليد، توجّهى نكرد.
راوى مىگويد: حسين عليهالسلام رفت تا به خُزَيميه رسيد و يك شبانهروز در آن جا ماند. چون صبح شد، خواهرش زينب، دختر على عليهالسلام، به سوى او آمد و گفت: اى برادر!از چيزى كه ديشب شنيدم، باخبرت نكنم؟
حسين عليهالسلام فرمود: «آن چيست؟».
گفت: پاسى از شب گذشته براى قضاى حاجت، بيرون رفتم كه شنيدم هاتفى ندا مىدهد:
اى ديده! تا مىتوانى براى استقبال و نكوداشت، بكوش
و چه كسى پس از من بر شهيدان مىگِريد؟
بر گروهى كه مرگ، آنها را مىرانَد،
مطابق تقدير و براى تحقّق وعده من.
حسين عليهالسلام به او فرمود: «اى خواهر! آنچه قضاى الهى است، واقع مىشود».
راوى مىگويد: حسين عليهالسلام حركت كرد تا به ثعلبيه رسيد. ظهرهنگام بود كه فرود آمد. يارانش را بر جاى نهاد و سپس سرش را بر زمين گذاشت و خوابيد. سپس گريان از خواب برخاست. فرزندش به او گفت: چرا مىگِريى، اى پدر؟ خدا چشمانت را گريان نكند!
حسين عليهالسلام فرمود: «اى پسر عزيزم! اين، ساعتى است كه رؤيا در آن دروغ نيست. به تو مىگويم كه سوارى بر اسبى ديدم كه بر سرم ايستاد و گفت: «اى حسين! شما، تند حركت مىكنيد و مرگ به سرعت، شما را به سوى بهشت مىبرد. پس دانستم كه خبر مرگِ ما را به ما داد».
فرزندش به او گفت: اى پدر! آيا ما بر حق نيستيم؟
فرمود: چرا، اى پسر عزيزم! بر اين مطلب به كسى كه بندگان به سوى او باز مىگردند، سوگند مىخورم».
على [بن الحسين] - كه خدا از او راضى باد ـ گفت: پس ديگر باكى از مرگ نداريم.
حسين عليهالسلام فرمود: «خداوند به تو از جانب من، بهترين جزايى را كه از سوى يك پدر به فرزندش مىدهد، بدهد».