راوى مىگويد: هنگامى كه نامه و سرها همگى به دست يزيد رسيد، نامه را خواند و فرمان داد كه سرها را بر دروازه دمشق، نصب كنند. سپس به ابن زياد نوشت: «امّا بعد، تو همان گونه كه من دوست داشتم، همچون دورانديشان، عمل كردى. عواقب كار را سنجيده و مانند شيران شرزه حمله كردهاى و گمان و نظر نيكويم را به تو، همچنان نگاه داشتهاى. فرستادگانت را فرا خواندم و آنچه را گفته بودى، از ايشان پرسيدم. آنها را همان گونه كه گفته بودى، صاحب رأى و خردمند و فهميده و بافضيلت و بر مذهب عموم مردم يافتم و فرمان دادم به هر كدام، ده هزار درهم بدهند و هر دو را به سوى تو روانه كردم. پس تو نيز به آنها نيكى كن. همچنين به من خبر رسيده كه حسين بن على، تصميم گرفته به عراق بيايد. پس نگهبانان و ديدهبانان را بگمار و مراقبت كن و به گمان، بازداشت كن و هر روز، اخبار آنچه را روى مىدهد، خوب يا بد، برايم بنويس. والسلام!».
سرآغاز اخبار امام حسين عليهالسلام
راوى مىگويد: به حسين بن على عليهالسلام خبر رسيد كه مسلم بن عقيل ـ كه خدا رحمتش كند ـ كشته شده است. آن، اين گونه بود كه مردى از كوفه بر حسين عليهالسلام وارد شد. به او فرمود: «از كجا مىآيى؟».
گفت: از كوفه. از آن بيرون نيامدم تا آن كه مسلم بن عقيل و هانى بن عُروه مِذحَجى ـ كه خداوند رحمتشان كند ـ را ديدم كه كشته شده و در بازار قصّابان، وارونه به دار آويخته شدهاند و سرشان را براى يزيد بن معاويه فرستاده بودند.
راوى مىگويد: حسين عليهالسلام گريست و اشك ريخت و سپس گفت: «ما از آنِ خداييم و به سوى او بازمىگرديم».
آن گاه تصميم گرفت به سوى عراق برود كه عمر بن عبد الرحمان بن حارث بن هشام مخزومى بر او در آمد و گفت: اى فرزند دختر پيامبر خدا! من نزد شما آمدهام تا امرى را برايتان بازگو كنم. من در آن فريبكار نيستم. آيا مىخواهى آن را بشنوى؟