آن گاه دستش را از بند، بيرون كشيد و گفت: چيزى نيست كه با آن از خودم دفاع كنم؟
راوى مىگويد: او را هل دادند و دوباره دربندش كردند و گفتند: گردنت را بكش!
هانى گفت: نه. به خدا سوگند، من كسى نيستم كه شما را عليه خودم يارى دهم.
غلام عبيد اللّه بن زياد به نام رشيد، جلو آمد و ضربهاى با شمشير به او زد كه كارگر نيفتاد. هانى گفت: باز گشت به سوى خداوند است. خدايا! [مرا] به سوى رحمت و رضوانت [ببر]. خدايا! اين روز را كفّاره گناهانم قرار بده كه من براى فرزند دختر پيامبرت، ايستادگى كردم.
رشيد، جلو آمد و ضربهاى ديگر به هانى زد و او را كشت.
راوى مىگويد: سپس عبيد اللّه بن زياد، فرمان داد تا مسلم بن عقيل و هانى بن عروه ـ كه خدا رحمتشان كند ـ هر دو را وارونه به دار بياويزند و تصميم گرفت كه سرِ هر دو را براى يزيد بن معاويه بفرستد. مردى از بنى اسد سرود:
اگر نمىدانى كه مرگ چيست
به هانى در بازار و نيز پسر عقيل بنگر؛
به قهرمانى كه شمشير، سرش را شكافته
و قهرمانى ديگر كه كشته شده و از بالاى ديوار، فرو افتاده است.
تقدير خدا، شامل حامل آنها شد
و براى هر كس در هر راهى اسطورهاى شدند.
پيكرى مىبينى كه رنگش را مرگ، دگرگون كرده
و خونى ريخته و جارى در هر جويى.
جوانى، حيامندتر از دختركان باحيا
ولى [به گاه رزم] بُرندهتر از شمشير دو دَمِ بُرّان.
پس اگر در پى انتقام خون برادرتان نيستيد،
روسپيانى باشيد كه اندك چيزى، راضىشان مىكنند.
نامه عبيد اللّه بن زياد به يزيد بن معاويه
راوى مىگويد: آن گاه ابن زياد به يزيد بن معاويه چنين نوشت:
بسم اللّه الرحمن الرحيم. به بنده خدا، يزيد بن معاويه، امير مؤمنان، از عبيد اللّه بن زياد. ستايش، ويژه خدايى است كه حقّ امير مؤمنان را گرفت و او را در برابر دشمنانش كفايت كرد. به امير مؤمنان ـ كه خداوند، مؤيّدش بدارد ـ خبر مىدهم كه مسلم بن عقيل كه اجتماع مسلمانان را دچار تفرقه كرده بود، به كوفه آمده و در خانه هانى بن عروه مِذحَجى فرود آمده بود. من جاسوسانى بر آنها گماردم تا اخبارشان را در آوردم و پس از جنگ و درگيرى، خداوند، مرا بر آنها چيره كرد. آنها را پيش انداخته، گردنشان را زدم. اكنون سرشان را به همراه هانى بن ابى حيّه وادعى و زبير بن اروح تميمى مىفرستم. اين دو اهل طاعت و اهل سنّت و جماعت هستند و امير مؤمنان، هر چه دوست داشت، از آنها بپرسد كه هر دو عاقل و خردمند و راستگويند.