579
واقعه عاشورا(در منابع کهن)

مسلم گفت: هان! به خدا سوگند، اى ابن زياد! اگر تو از قريش بودى يا ميان من و تو، خويشاوندى و ارتباط فاميلى بود، مرا نمى‏كشتى ؛ امّا تو پسر پدر [ناشناخته]خود هستى.

راوى مى‏گويد: ابن زياد، او را وارد كاخ كرد. سپس مردى از شاميان را كه مسلم بن عقيل ضربه‏اى سخت به سرش زده بود، خواست و به او گفت: مسلم را بگير و به بالاى قصر ببر و با دست خودت، گردنش را بزن تا دلت خنك شود.

راوى مى‏گويد: مسلم بن عقيل را به بالاى قصر بردند و او در همان حال، خداى متعال را تسبيح مى‏گفت و استغفار مى‏كرد و مى‏گفت: خدايا! ميان ما و مردمى كه ما را فريفتند و تنها گذاردند، داورى كن.

پيوسته اين گونه بود تا به بالاى قصر آورده شد و آن مرد شامى، جلو آمد و گردن مسلم را زد ـ رحمت خدا بر او باد ـ.

آن گاه مرد شامى به نزد عبيد اللّه‏ بن زياد فرود آمد، در حالى كه دهشت‏زده بود. ابن زياد به او گفت: تو را چه شده است؟ آيا او را كشتى؟

گفت: آرى. خداوند، امير را به صلاح بدارد! فقط حالتى برايم پيش آمد كه از آن هراسان و ترسانم.

گفت: چه برايت پيش آمد؟

گفت: در آن لحظه كه او را كشتم، مردى به شدّت سياه و زشت‏روى را در مقابل خود ديدم كه انگشتان يا لبش را مى‏گَزيد. از او چنان ترسيدم كه تاكنون مانند آن نترسيده بودم.

راوى مى‏گويد: ابن زياد، لبخندى زد و به او گفت: شايد دهشت‏زده شده‏اى؛ زيرا اين كارى بود كه تاكنون نكرده بودى.

كشته شدن هانى بن عروه پس از مسلم بن عقيل ـ خداوند، هر دو را رحمت كند ـ

راوى مى‏گويد: آن گاه عبيد اللّه‏ بن زياد، فرمان داد تا هانى بن عروه را بيرون بياورند و او را به مسلم بن عقيل ملحق كنند. محمّد بن اشعث گفت: خداوند، امير را به صلاح بدارد. تو شرافت او را ميان خاندانش مى‏شناسى و قوم او مى‏دانند كه من و اسماء بن خارجه، او را نزد تو آورديم. پس اى امير! تو را سوگند مى‏دهم كه او را به من ببخشى كه من از دشمنى خانواده‏اش بيمناكم؛ چرا كه آنان، سروران كوفه و پُرتعدادترين قبيله كوفه هستند.

راوى مى‏گويد: ابن زياد به او پرخاش كرد و سپس فرمان داد كه هانى بن عروه را دست بسته به بازار، جايى كه گوسفند خريد و فروش مى‏شود، ببرند.

راوى مى‏گويد: هانى دانست كه او را مى‏كُشند، پس فرياد برآورد: اى قبيله مِذحَج! اى خاندان من!


واقعه عاشورا(در منابع کهن)
578

فقال مسلم رحمه‏الله: أما واللّه‏ يا ابن زياد، لو كنت من قريش أو كان بيني وبينك رحم أو قرابة لما قتلتني، ولكنّك ابن أبيك.

قال: فأدخله ابن زياد القصر ثمّ دعا رجلاً من أهل الشام قد كان مسلم بن عقيل ضربه على رأسه ضربة منكرة، فقال له: خذ مسلماً واصعد به إلى أعلى القصر واضرب عنقه بيدك ليكون ذلك أشفى لصدرك.

قال: فاُصعد مسلم بن عقيل رحمه‏الله إلى أعلى القصر، وهو في ذلك يسبّح اللّه‏ تعالى ويستغفره، وهو يقول: اللّهمّ احكم بيننا وبين قوم غرّونا وخذلونا، فلم يزل كذلك حتّى اُتي به إلى أعلى القصر، وتقدّم ذلك الشامي فضرب عنقه رحمه‏الله.

ثمّ نزل الشامي إلى عبيد اللّه‏ بن زياد وهو مدهوش، فقال له ابن زياد: ما شأنك؟ أ قتلته؟ قال: نعم، أصلح اللّه‏ الأمير، إلاّ أنّه عرض لي عارض فأنا له فزع مرعوب.

۵ / ۵۹

فقال: ما الذي عرض لك؟ قال: رأيت ساعة قتلته رجلاً حذاي أسود كثير السواد، كريه المنظر، وهو عاضّ على إصبعيه ـ أو قال: شفتيه ـ ففزعت منه فزعاً لم أفزع قطّ مثله.

قال: فتبسّم ابن زياد وقال له: لعلّك دهشت، وهذه عادة لم تعتدها قبل ذلك.

۵ / ۶۱

ذكر هانئ بن عروة ومقتله بعد مسلم بن عقيل رحمهما اللّه‏ تعالى

قال: ثمّ أمر عبيد اللّه‏ بن زياد بهانئ بن عروة أن يخرج فيلحق بمسلم بن عقيل، فقال محمّد بن الأشعث: أصلح اللّه‏ الأمير، إنّك قد عرفت شرفه في عشيرته، وقد عرف قومه أنّي وأسماء بن خارجة جئنا به إليك، فأنشدك اللّه‏ أيّها الأمير، إنّما وهبته لي فإنّي أخاف عداوة أهل بيته، وإنّهم سادات أهل الكوفة وأكثرهم عدداً.

قال: فزبره ابن زياد، ثمّ أمر بهانئ بن عروة فاُخرج إلى السوق إلى موضع يباع فيه الغنم وهو مكتوف. قال: وعلم أنّه مقتول فجعل يقول: وا مذحجاه! وا عشيرتاه! ثمّ أخرج يده من الكتاف وقال: أما من شيء فأدفع به عن نفسي؟! قال: فصكّوه، ثمّ أوثقوه كتافاً، فقالوا: امدد عنقك! فقال: لا واللّه‏، ما كنت الذي اُعينكم على نفسي، فتقدّم إليه غلام لعبيد اللّه‏ بن زياد يقال له: رشيد فضربه بالسيف فلم يصنع شيئاً.

  • نام منبع :
    واقعه عاشورا(در منابع کهن)
    سایر پدیدآورندگان :
    جمعی از پژوهشگران پژوهشکده علوم و معارف حدیث
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1395
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 45096
صفحه از 1023
پرینت  ارسال به