غلام عمرو بن حُرَيث باهِلى، كاسه آبى با پيالهاى در آن برايش آورد. مسلم، كاسه را گرفت و هر گاه خواست آب بنوشد، پياله از خون، پُر شد و نتوانست به سبب فراوانى خون، آب بنوشد و دندانهاى جلويش در پياله افتاد. مسلم بن عقيل هم از نوشيدن آب، خوددارى كرد.
در آمدن مسلم بن عقيل بر عبيد اللّه بن زياد و سخن گفتن و كيفيت قتل او
راوى مىگويد: مسلم بن عقيل را نزد عبيد اللّه بن زياد آوردند. نگهبان به او گفت: به امير، سلام بده. مسلم به او گفت: خاموش باش، بى مادر! تو را چه به سخن گفتن؟ به خدا سوگند، او امير من نيست تا بر او سلام دهم. افزون بر اين، سلام بر او چه سودى براى من دارد، هنگامى كه او مىخواهد مرا بكشد؟! اگر مرا باقى گذارد، آن گاه بر او فراوان، سلام خواهم كرد.
عبيد اللّه بن زياد، به او گفت: بر تو [سلام] مباد. سلام دهى يا ندهى كشته مىشوى.
مسلم بن عقيل گفت: اگر مرا بكشى، [چه باك كه] بدتر از تو، بهتر از مرا كشته است!۱
ابن زياد گفت: اى تفرقهافكن، اى نافرمان! بر فرمانروايت شوريدى و اجتماع مسلمانان را از هم گسستى و فتنه را بارور كردى.
مسلم گفت: دروغ گفتى اى ابن زياد ! به خدا سوگند، معاويه خليفهاى نبود كه با اجماع امّت به خلافت رسيده باشد؛ بلكه با نيرنگ بر وصىّ پيامبر صلىاللهعليهوآله، غلبه و خلافت را از او غصب كرد. پسرش يزيد نيز اين گونه است. امّا فتنه را تو و پدرت، زياد بن علاج، از بنى ثقيف،۲ بارور كردى و من اميدوارم كه خداوند، شهادت به دست بدترين مخلوقاتش را نصيب من كند. به خدا سوگند، نه مخالفتى [با حق]كردم و نه كافر شدم و نه دينم را دگرگون نمودم. من تنها در اطاعت امير مؤمنان، حسين بن على، فرزند فاطمه، دختر پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله هستم و ما از معاويه و پسرش و خاندان زياد به خلافت، سزامندتريم.
ابن زياد به او گفت: اى فاسق! آيا در مدينه باده نمىنوشيدى؟
مسلم بن عقيل گفت: به خدا سوگند، كسى از من به بادهنوشى سزاوارتر است كه مرتكب قتل نفسِ محترم مىشود و در همان حال به بازى و سرگرمى مشغول است، گويى كه هيچ نشنيده [و نكرده] است.