راوى مىگويد: آن گاه، عبد الرحمان بن محمّد، نزد پدرش رفت و درِ گوشى به او گفت: مسلم در خانه طوعه است. سپس از او دور شد.
عبيد اللّه بن زياد گفت: عبد الرحمان، چه چيزى به تو گفت؟
او گفت: خداوند، امير را به صلاح بدارد، بشارت بزرگ!
گفت: چه خبر است؟ و مانند تو به خير، بشارت مىدهد.
محمّد بن اشعث گفت: اين پسرم به من خبر داد كه مسلم بن عقيل در خانه طوعه، يكى از زنان قبيله ماست.
راوى مىگويد: ابن زياد از اين خبر خوشحال شد و سپس گفت: برخيز و او را بياور كه از جايزه كامل، برخوردارى.
راوى مىگويد: آن گاه عبيد اللّه بن زياد، به جانشينش عمرو بن حُرَيث مخزومى فرمان داد كه سيصد سرباز پياده از ياران دلاور و استوارْ گماش را همراه محمّد بن اشعث، روانه كند.
راوى مىگويد: محمّد بن اشعث، سوار شد و رفت تا به خانهاى كه مسلم بن عقيل در آن بود، رسيد.
راوى مىگويد: مسلم بن عقيل، صداى پاى اسبان و جوش و خروش مردان را شنيد و دانست كه در پىِ او آمدهاند. پس فورى به سراغ اسبش رفت و او را زين و لگام كرد و زرهش را پوشيد و عمامه بر سر نهاد و شمشيرش را حمايل كرد. در اين حال، آن گروه، خانه را سنگباران مىكردند و در نيزارهاى كنار آن، آتش مىافروختند.
راوى مىگويد: مسلم، لبخند زد و سپس گفت: اى جان! به سوى مرگى بيرون بيا كه هيچ راه گريز و چارهاى از آن نيست. سپس به آن زن گفت: خدا، رحمتت كند و از جانب من، جزاى خير به تو دهد! بدان كه از جانب پسرت ضربه خوردى؛ امّا در را بگشاى.
راوى مىگويد: زن در را گشود و مسلم، مانند شيرى خشمگين به رويارويى با آن مردم در آمد و با شمشيرش، آنها را زد تا گروهى از آنها را كُشت.
خبر به عبيد اللّه بن زياد رسيد. به محمّد بن اشعث پيغام داد: سبحان اللّه! اى بنده خدا، تو را در پى يك تن فرستادهايم تا او را برايمان بياورى و چنين ضربهاى سنگين به يارانم وارد كرده است؟!