567
واقعه عاشورا(در منابع کهن)

راوى مى‏گويد: آن گاه، عبد الرحمان بن محمّد، نزد پدرش رفت و درِ گوشى به او گفت: مسلم در خانه طوعه است. سپس از او دور شد.

عبيد اللّه‏ بن زياد گفت: عبد الرحمان، چه چيزى به تو گفت؟

او گفت: خداوند، امير را به صلاح بدارد، بشارت بزرگ!

گفت: چه خبر است؟ و مانند تو به خير، بشارت مى‏دهد.

محمّد بن اشعث گفت: اين پسرم به من خبر داد كه مسلم بن عقيل در خانه طوعه، يكى از زنان قبيله ماست.

راوى مى‏گويد: ابن زياد از اين خبر خوش‏حال شد و سپس گفت: برخيز و او را بياور كه از جايزه كامل، برخوردارى.

راوى مى‏گويد: آن گاه عبيد اللّه‏ بن زياد، به جانشينش عمرو بن حُرَيث مخزومى فرمان داد كه سيصد سرباز پياده از ياران دلاور و استوارْ گماش را همراه محمّد بن اشعث، روانه كند.

راوى مى‏گويد: محمّد بن اشعث، سوار شد و رفت تا به خانه‏اى كه مسلم بن عقيل در آن بود، رسيد.

راوى مى‏گويد: مسلم بن عقيل، صداى پاى اسبان و جوش و خروش مردان را شنيد و دانست كه در پىِ او آمده‏اند. پس فورى به سراغ اسبش رفت و او را زين و لگام كرد و زرهش را پوشيد و عمامه بر سر نهاد و شمشيرش را حمايل كرد. در اين حال، آن گروه، خانه را سنگ‏باران مى‏كردند و در نيزارهاى كنار آن، آتش مى‏افروختند.

راوى مى‏گويد: مسلم، لبخند زد و سپس گفت: اى جان! به سوى مرگى بيرون بيا كه هيچ راه گريز و چاره‏اى از آن نيست. سپس به آن زن گفت: خدا، رحمتت كند و از جانب من، جزاى خير به تو دهد! بدان كه از جانب پسرت ضربه خوردى؛ امّا در را بگشاى.

راوى مى‏گويد: زن در را گشود و مسلم، مانند شيرى خشمگين به رويارويى با آن مردم در آمد و با شمشيرش، آنها را زد تا گروهى از آنها را كُشت.

خبر به عبيد اللّه‏ بن زياد رسيد. به محمّد بن اشعث پيغام داد: سبحان اللّه‏! اى بنده خدا، تو را در پى يك تن فرستاده‏ايم تا او را برايمان بياورى و چنين ضربه‏اى سنگين به يارانم وارد كرده است؟!


واقعه عاشورا(در منابع کهن)
566

قال: ثمّ أقبل عبد الرحمن بن محمّد إلى أبيه فسارّه في أذنه وقال: إنّ مسلماً في دار طوعة، ثمّ تنحّى عنه.

فقال عبيد اللّه‏ بن زياد: ما الذي قال لك عبد الرحمن؟ فقال: أصلح اللّه‏ الأمير، البشارة العظمى! فقال: وما ذاك؟ ومثلك من بَشَّرَ بخير. فقال: إنّ ابني هذا يخبرني أنّ مسلم بن عقيل في دار طوعة عند مولاة لنا.

۵ / ۵۳

قال: فسرّ بذلك، ثمّ قال: قم فأت به ولك ما بذلت من الجائزة الحظّ الأوفى.

قال: ثمّ أمر عبيد اللّه‏ بن زياد خليفته عمرو بن حريث المخزومي أن يبعث مع محمّد بن الأشعث ثلاثمئة راجل من صناديد أصحابه.

قال: فركب محمّد بن الأشعث حتّى وافى الدار التي فيها مسلم بن عقيل.

قال: وسمع مسلم بن عقيل وقع حوافر الخيل وزعقات الرجال، فعلم أنّه قد اُتي في طلبه، فبادر رحمه‏الله إلى فرسه فأسرجه وألجمه، وصبّ عليه درعه، واعتجر بعمامة، وتقلّد بسيفه، والقوم يرمون الدار بالحجارة، ويلهبون النار في نواحي القصب. قال: فتبسّم مسلم رحمه‏الله، ثمّ قال: يا نفس، اخرجي إلى الموت الذي ليس منه محيص ولا محيد، ثمّ قال للمرأة: أي رحمك اللّه‏ وجزاك عنّي خيراً! اعلمي أنّما اُوتيت من قبل ابنك، ولكن افتحي الباب.

قال: ففتحت الباب، وخرج مسلم في وجوه القوم كأنّه أسد مغضب، فجعل يضاربهم بسيفه حتّى قتل منهم جماعة.

و بلغ ذلك عبيد اللّه‏ بن زياد، فأرسل إلى محمّد بن الأشعث وقال: سبحان اللّه‏! يا عبداللّه‏ بعثناك إلى رجل واحد تأتينا به فأثلم في أصحابي ثلمة عظيمة.

  • نام منبع :
    واقعه عاشورا(در منابع کهن)
    سایر پدیدآورندگان :
    جمعی از پژوهشگران پژوهشکده علوم و معارف حدیث
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1395
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 39186
صفحه از 1023
پرینت  ارسال به