565
واقعه عاشورا(در منابع کهن)

زن گفت: اى فرزندم! خبرى به تو مى‏گويم كه نبايد آن را براى كسى فاش كنى.

پسرش به او گفت: هر چه دوست دارى، بگو.

زن گفت: پسركم ! مسلم بن عقيل، در آن اتاق است و ماجرايش چنين و چنان است.

راوى مى‏گويد: جوان، ساكت ماند و هيچ نگفت و به بسترش رفت و خوابيد.

فرداى آن روز، عبيد اللّه‏ بن زياد، ميان مردم ندا داد كه گِرد آيند. آن گاه از كاخ خارج شد و به مسجد اعظم رفت و بر بالاى منبر نشست و پس از حمد و ثناى الهى گفت: اى مردم! مسلم بن عقيل به اين سرزمين آمده و مخالفتش را آشكار نموده و مردم را دچار اختلاف كرده است. من حمايت خودم را از كسى كه او را در خانه‏اش بيابيم، بر مى‏دارم و هر كس هم او را بياورد، جانْ‏بهاى او را دريافت مى‏كند. بندگان خدا! پروا كنيد و به اطاعت و بيعت خودتان، پاى‏بند بمانيد و راهى براى تسلّط بر خودتان، مگذاريد. هر كس مسلم بن عقيل را بياورد، ده هزار درهم و جايگاهى رفيع نزد يزيد بن معاويه، پاداش دارد، و نيز هر روز، يك حاجت روا شده [نزد ما]خواهد داشت.

آن گاه از منبر فرود آمد و حُصَين بن نُمير سُكونى را فرا خواند و گفت: مادرت داغدارت باد، اگر يك كوچه از كوچه‏هاى كوفه را بر اهلش باز بگذارى يا اين كه مسلم بن عقيل را برايت بياورند!

به خدا سوگند، اگر از كوفه به سلامت برَهَد، جانمان را در طلب او بايد بدهيم. هم‏اكنون تو را بر خانه‏ها و كوچه‏هاى كوفه مسلّط كردم. پس نگهبان و مراقب بگمار و با جدّيت بگرد تا اين مرد را برايم بياورى.

راوى مى‏گويد: محمّد بن اشعث آمد تا بر عبيد اللّه‏ بن زياد، وارد شد. هنگامى كه ابن زياد او را ديد، گفت: آفرين به كسى كه در مشورت [خوب]دادن به او گمان بد نمى‏رود! سپس او را نزديك آورد و كنار خود نشانْد. پسر آن زنى كه مسلم بن عقيل در خانه‏اش بود، نزد عبد الرحمان بن محمّد بن اشعث رفت و بودن مسلم بن عقيل نزد مادرش را به او خبر داد. عبد الرحمان به او گفت: الآن خاموش باش و اين موضوع را به هيچ يك از مردم نگو.


واقعه عاشورا(در منابع کهن)
564

فلم يكن بأسرع من أن جاء ابنها فلمّا أتى وجد اُمّه تكثر دخولها وخروجها إلى بيت هناك و هي باكية، فقال لها: يا أمّاه، إنّ أمرك يريبني لدخولك هذا البيت وخروجك منه باكية، ما قصّتك؟ فقالت: يا ولداه، إنّي مخبرتك بشيء لا تفشه لأحد، فقال لها: قولي ما أحببت، فقالت له: يا بنيّ، إنّ مسلم بن عقيل في ذلك البيت، وقد كان من قصّته كذا وكذا. قال: فسكت الغلام ولم يقل شيئاً، ثمّ أخذ مضجعه ونام.

فلمّا كان من الغد نادى عبيد اللّه‏ بن زياد في الناس أن يجتمعوا، ثمّ خرج من القصر وأتى إلى المسجد الأعظم فصعد المنبر فحمد اللّه‏ وأثنى عليه، ثمّ قال: أيّها ۵ / ۵۲

الناس، إنّ مسلم بن عقيل أتى هذا البلاد وأظهر العناد وشقّ العصا، وقد برئت الذمّة من رجل أصبناه في داره، ومَن جاء به فله ديته، اتّقوا اللّه‏ عباد اللّه‏ والزموا طاعتكم وبيعتكم، ولا تجعلوا على أنفسكم سبيلاً، ومَن أتاني بمسلم بن عقيل فله عشرة آلاف درهم والمنزلة الرفيعة من يزيد بن معاوية، وله في كلّ يوم حاجة مقضيّة، والسلام.

ثمّ نزل عن المنبر ودعا الحصين بن نمير السكوني فقال: ثكلتك اُمّك إن فاتتك سكّة من سكك الكوفة لم تطبق على أهلها أو يأتوك بمسلم بن عقيل! فو اللّه‏، لئن خرج من الكوفة سالماً لنريقنّ أنفسنا في طلبه، فانطلق الآن فقد سلّطتك على دور الكوفة وسككها، فانصب المراصد وجدّ الطلب حتّى تأتيني بهذا الرجل.

قال: وأقبل محمّد بن الأشعث حتّى دخل على عبيد اللّه‏ بن زياد، فلمّا رآه قال: مرحباً بمن لا يُتَّهم في مشورة! ثمّ أدناه وأقعده إلى جنبه. وأقبل ابن تلك المرأة التي مسلم بن عقيل في دارها إلى عبد الرحمن بن محمّد بن الأشعث فخبّره بمكان مسلم بن عقيل عند اُمّه. فقال له عبد الرحمن: اسكت الآن ولا تعلم بهذا أحداً من الناس.

تعداد بازدید : 39807
صفحه از 1023
پرینت  ارسال به