زن گفت: اى فرزندم! خبرى به تو مىگويم كه نبايد آن را براى كسى فاش كنى.
پسرش به او گفت: هر چه دوست دارى، بگو.
زن گفت: پسركم ! مسلم بن عقيل، در آن اتاق است و ماجرايش چنين و چنان است.
راوى مىگويد: جوان، ساكت ماند و هيچ نگفت و به بسترش رفت و خوابيد.
فرداى آن روز، عبيد اللّه بن زياد، ميان مردم ندا داد كه گِرد آيند. آن گاه از كاخ خارج شد و به مسجد اعظم رفت و بر بالاى منبر نشست و پس از حمد و ثناى الهى گفت: اى مردم! مسلم بن عقيل به اين سرزمين آمده و مخالفتش را آشكار نموده و مردم را دچار اختلاف كرده است. من حمايت خودم را از كسى كه او را در خانهاش بيابيم، بر مىدارم و هر كس هم او را بياورد، جانْبهاى او را دريافت مىكند. بندگان خدا! پروا كنيد و به اطاعت و بيعت خودتان، پاىبند بمانيد و راهى براى تسلّط بر خودتان، مگذاريد. هر كس مسلم بن عقيل را بياورد، ده هزار درهم و جايگاهى رفيع نزد يزيد بن معاويه، پاداش دارد، و نيز هر روز، يك حاجت روا شده [نزد ما]خواهد داشت.
آن گاه از منبر فرود آمد و حُصَين بن نُمير سُكونى را فرا خواند و گفت: مادرت داغدارت باد، اگر يك كوچه از كوچههاى كوفه را بر اهلش باز بگذارى يا اين كه مسلم بن عقيل را برايت بياورند!
به خدا سوگند، اگر از كوفه به سلامت برَهَد، جانمان را در طلب او بايد بدهيم. هماكنون تو را بر خانهها و كوچههاى كوفه مسلّط كردم. پس نگهبان و مراقب بگمار و با جدّيت بگرد تا اين مرد را برايم بياورى.
راوى مىگويد: محمّد بن اشعث آمد تا بر عبيد اللّه بن زياد، وارد شد. هنگامى كه ابن زياد او را ديد، گفت: آفرين به كسى كه در مشورت [خوب]دادن به او گمان بد نمىرود! سپس او را نزديك آورد و كنار خود نشانْد. پسر آن زنى كه مسلم بن عقيل در خانهاش بود، نزد عبد الرحمان بن محمّد بن اشعث رفت و بودن مسلم بن عقيل نزد مادرش را به او خبر داد. عبد الرحمان به او گفت: الآن خاموش باش و اين موضوع را به هيچ يك از مردم نگو.