563
واقعه عاشورا(در منابع کهن)

راوى مى‏گويد: مردم، آهسته و پنهانى از معركه بيرون خزيدند و در پايان روز و هنگام غروب آفتاب، مسلم ماند و ده تن از ياران سواركارش، نه كمتر و نه بيشتر. هوا گرگ و ميش بود كه مسلم بن عقيل، وارد مسجد اعظم كوفه شد تا نماز مغرب را بخواند كه آن ده تن نيز متفرّق شدند.

مسلم، هنگامى كه چنين ديد، بر اسبش نشست و در يكى از كوچه‏هاى كوفه روان شد و در حالى كه به سبب زخم‏هايش سنگين شده بود، به خانه زنى به نام طوعه رسيد كه بر درِ خانه‏اش ايستاده بود. او پيش‏تر همسر قيس كِنْدى بود و سپس با مردى از حَضرَموت به نام اسد بن بطين، ازدواج كرده و فرزندى به دنيا آورده بود كه به وى نيز اسد مى‏گفتند. مسلم بر او سلام داد. زن، پاسخ وى را داد و سپس پرسيد: چه كار دارى؟

مسلم گفت: خيلى تشنه‏ام. جرعه‏اى آب به من بده.

راوى مى‏گويد: زن به او آب داد تا سيراب شد و بر درِ همان خانه نشست. زن گفت: اى بنده خدا! براى چه نشسته‏اى؟ آيا آب ننوشيدى؟

مسلم گفت: چرا؛ ولى به خدا سوگند، من در كوفه خانه‏اى ندارم و غريبم و هركس كه به او اعتماد داشتم، مرا وانهاده است. آيا مى‏توانى احسانى به من كنى، كه من مردى از خاندان شرف و كرامتم، و كسى چون من، احسان را جبران مى‏كند.

زن گفت: چه طور؟ تو كيستى؟

مسلم گفت: اين حرف‏ها را رها كن و مرا به خانه‏ات راه بده، اميد است كه خداوند در فرداى قيامت، تو را به بهشت، جزا دهد.

زن گفت: اى بنده خدا! نامت را به من بگو و چيزى از كارت را از من پنهان مكن كه من خوش ندارم با اين فتنه برخاسته و با وجود عبيد اللّه‏ بن زياد در كوفه، كسى وارد خانه‏ام شود، پيش از آن كه او را بشناسم.

مسلم بن عقيل به او گفت: اگر مرا خوب و كامل بشناسى، به خانه‏ات راه مى‏دهى. من مسلم بن عقيل بن ابى طالب هستم.

زن گفت: برخيز و داخل شو، خدا رحمتت كند!

آن گاه او را داخل خانه‏اش برد و چراغ و خوراك برايش آورد؛ امّا مسلم، از خوردن خوددارى كرد. زمانى نگذشته بود كه پسر آن زن آمد و ديد كه مادرش گريان است و به يكى از اتاق‏ها زياد رفت و آمد مى كند. به مادرش گفت: مادر من! ماجرا چيست؟ گريه مى‏كنى و فراوان به اين اتاق مى‏روى و مى‏آيى؟ كار تو مرا به شك انداخته است.


واقعه عاشورا(در منابع کهن)
562

قال: ثمّ جعل القوم يتسلّلون والنهار يمضي، فما غابت الشمس حتّى بقي مسلم بن عقيل في عشرة أفراس من أصحابه لا أقلّ ولا أكثر واختلط الظلام، فدخل مسلم بن عقيل المسجد الأعظم ليصلّي المغرب وتفرّق عنه العشرة.

فلمّا رأى ذلك استوى على فرسه ومضى في بعض أزقة الكوفة، وقد أثخن بالجراحات حتّى صار إلى دار امرأة يقال لها: طوعة، وقد كانت فيما مضى امرأة قيس الكندي، فتزوّجها رجل من حضرموت يقال له: أسد بن البطين، فأولدها ولداً ۵ / ۵۱

يقال له: أسد. وكانت المرأة واقفة على باب دارها، فسلّم عليها مسلم بن عقيل، فردّت عليه السلام، ثمّ قالت: ما حاجتك؟

قال: اسقيني شربة من الماء فقد بلغ منّي العطش! قال: فسقته حتّى روي فجلس على بابها، فقالت: يا عبداللّه‏! ما لك جالس أما شربت؟

فقال: بلى واللّه‏ ولكنّي ما لي بالكوفة منزل، وإنّي غريب قد خذلني مَن كنت أثق به، فهل لَكِ في معروف تصطنعيه إليَّ، فإنّي رجل من أهل بيت شرف وكرم، ومثلي من يكافئ بالإحسان.

فقالت: وكيف ذلك؟ ومَن أنت؟

فقال مسلم رحمه‏الله: خلّي هذا الكلام وأدخليني منزلك عسى اللّه‏ أن يكافئك غدا بالجنّة.

فقالت: يا عبداللّه‏، خبّرني اسمك ولا تكتمني شيئاً من أمرك، فإنّي أكره أن يدخل منزلي من قبل معرفة خبرك وهذه الفتنة قائمة، وهذا عبيد اللّه‏ بن زياد بالكوفة.

فقال لها مسلم بن عقيل:

إنّك لو عرفتني حقّ المعرفة لأدخلتني دارك، أنا مسلم بن عقيل بن أبي طالب!

فقالت المرأة: قم فادخل رحمك اللّه‏! فأدخلته منزلها وجاءته بالمصباح وبالطعام فأبى أن يأكل.

  • نام منبع :
    واقعه عاشورا(در منابع کهن)
    سایر پدیدآورندگان :
    جمعی از پژوهشگران پژوهشکده علوم و معارف حدیث
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1395
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 39849
صفحه از 1023
پرینت  ارسال به