راوى مىگويد: مردم، آهسته و پنهانى از معركه بيرون خزيدند و در پايان روز و هنگام غروب آفتاب، مسلم ماند و ده تن از ياران سواركارش، نه كمتر و نه بيشتر. هوا گرگ و ميش بود كه مسلم بن عقيل، وارد مسجد اعظم كوفه شد تا نماز مغرب را بخواند كه آن ده تن نيز متفرّق شدند.
مسلم، هنگامى كه چنين ديد، بر اسبش نشست و در يكى از كوچههاى كوفه روان شد و در حالى كه به سبب زخمهايش سنگين شده بود، به خانه زنى به نام طوعه رسيد كه بر درِ خانهاش ايستاده بود. او پيشتر همسر قيس كِنْدى بود و سپس با مردى از حَضرَموت به نام اسد بن بطين، ازدواج كرده و فرزندى به دنيا آورده بود كه به وى نيز اسد مىگفتند. مسلم بر او سلام داد. زن، پاسخ وى را داد و سپس پرسيد: چه كار دارى؟
مسلم گفت: خيلى تشنهام. جرعهاى آب به من بده.
راوى مىگويد: زن به او آب داد تا سيراب شد و بر درِ همان خانه نشست. زن گفت: اى بنده خدا! براى چه نشستهاى؟ آيا آب ننوشيدى؟
مسلم گفت: چرا؛ ولى به خدا سوگند، من در كوفه خانهاى ندارم و غريبم و هركس كه به او اعتماد داشتم، مرا وانهاده است. آيا مىتوانى احسانى به من كنى، كه من مردى از خاندان شرف و كرامتم، و كسى چون من، احسان را جبران مىكند.
زن گفت: چه طور؟ تو كيستى؟
مسلم گفت: اين حرفها را رها كن و مرا به خانهات راه بده، اميد است كه خداوند در فرداى قيامت، تو را به بهشت، جزا دهد.
زن گفت: اى بنده خدا! نامت را به من بگو و چيزى از كارت را از من پنهان مكن كه من خوش ندارم با اين فتنه برخاسته و با وجود عبيد اللّه بن زياد در كوفه، كسى وارد خانهام شود، پيش از آن كه او را بشناسم.
مسلم بن عقيل به او گفت: اگر مرا خوب و كامل بشناسى، به خانهات راه مىدهى. من مسلم بن عقيل بن ابى طالب هستم.
زن گفت: برخيز و داخل شو، خدا رحمتت كند!
آن گاه او را داخل خانهاش برد و چراغ و خوراك برايش آورد؛ امّا مسلم، از خوردن خوددارى كرد. زمانى نگذشته بود كه پسر آن زن آمد و ديد كه مادرش گريان است و به يكى از اتاقها زياد رفت و آمد مى كند. به مادرش گفت: مادر من! ماجرا چيست؟ گريه مىكنى و فراوان به اين اتاق مىروى و مىآيى؟ كار تو مرا به شك انداخته است.