هانى گفت: پس در اين صورت، به خدا سوگند، هرگز او را برايت نمىآورم. ميهمانم را برايت بياوم؟!
ابن زياد گفت: به خدا سوگند، از من جدا نمىشوى، مگر آن كه او را برايم بياورى.
هانى گفت: به خدا سوگند، اين، هيچگاه رخ نخواهد داد.
راوى مىگويد: مسلم بن عمرو باهلى پيش آمد و گفت: خدا، امير را به صلاح بدارد! به من اجازه بده با او سخن بگويم.
ابن زياد گفت: هر چه دوست دارى با او بگو، ولى از قصر، بيرونش مبر.
راوى مىگويد: مسلم بن عمرو، دست هانى را گرفت و به گوشهاى برد و آن گاه گفت: واى بر تو! تو را به خدا سوگندت مىدهم كه خود را به كشتن ندهى و يا خاندانت را به سبب مسلم بن عقيل، گرفتار نكنى. اى مرد! او را تسليم وى كن، كه هرگز، او را نمىكشد. افزون بر اين، او حاكم است و در تحويل مسلم به حاكم، ننگ و منقصتى براى تو نيست.
هانى گفت: به خدا سوگند، چرا! بزرگترين ننگ، براى من است كه مسلم در پناه و ميهمان من باشد و فرستاده دختر پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله نيز باشد، و من هم زنده باشم و دستانم سالم [و توانا بر شمشير زدن] باشد و ياران فراوان هم داشته باشم [؛ امّا او را تسليم كنم]. به خدا سوگند، اگر من تنها هم بودم، هيچ گاه او را تسليم وى نمىكردم تا جان دهم، چه رسد به اين كه يارانى فراوان دارم.
راوى مىگويد: مسلم بن عمرو، او را باز گرداند و گفت: اى امير! او نپذيرفت كه مسلم بن عقيل را تسليم كند و در اين راه، حاضر است كه كشته شود.
راوى مىگويد: ابن زياد، خشمگين شد و گفت: به خدا سوگند، او را نزد من مىآورى يا آن كه گردنت را مىزنم!
هانى گفت: به خدا سوگند، در آن صورت، رعد و برق شمشيرها در اطراف خانهات، فراوان مىشوند. ابن زياد به او گفت: مرا از شمشير مىترسانى؟ سپس چوبدستى پيش رويش را بر داشت و با آن بر صورت هانى كوفت و صورت و بينى او را شكست و ابروى هانى شكاف برداشت.