555
واقعه عاشورا(در منابع کهن)

هانى و عبيد اللّه‏ بن زياد

راوى مى‏گويد: آنها سوار شدند و به سوى هانى حركت كردند. ديدند بر درِخانه‏اش نشسته است. به او سلام دادند و گفتند: چه چيز، مانع آمدن تو نزد اين امير است، در حالى كه چند بار از تو ياد كرده است؟

هانى گفت: به خدا سوگند، جز بيمارى، چيزى مرا مانع رفتن من به سوى او نيست.

آنها گفتند: راست مى‏گويى؛ امّا به او خبر رسيده كه تو غروب و اوّل شب بر درِ خانه‏ات مى‏نشينى. تو را متّهم به كُندى كرده است و حاكم، كُندى و دورى را از مانند تو تحمّل نمى‏كند؛ زيرا سرور خاندانت هستى. تو را سوگند مى‏دهيم كه با ما سوار شوى و پيش [امير] بيايى.

راوى مى‏گويد: هانى، لباسش را خواست و پوشيد. سپس استرش را خواست و بر آن سوار شد و همراه آنها رفت تا به درِ كاخ فرماندارى رسيد. در آن جا احساس بدى كرد. متوجّه حسّان بن اسماء بن خارجه شد و به او گفت: اى برادرزاده! در درونم احساس بدى دارم.

حسّان به او گفت: سبحان اللّه‏! اى عمو، بر تو بيمى ندارم. از اين فكرها به خودت راه مده.

سپس آن چند تن بر عبيد اللّه‏ بن زياد، وارد شدند. شريح قاضى نزد عبيد اللّه‏ نشسته بود. هنگامى كه عبيد اللّه‏ از دور به آنها نگريست، رو به شريح قاضى كرد و گفت:

من مى‏خواهم او زنده باشد و او، آهنگ كشتن مرا دارد.

دوست من! چه كسى از [سوى قبيله] مراد، عذر خواهى خواهد كرد؟

هانى بن عروه به او گفت: چگونه چنين باشد، اى امير؟!

عبيد اللّه‏ گفت: به خدا سوگند، اى هانى! مسلم بن عقيل را آورده‏اى و در خانه‏ات برايش نيرو و سلاحِ انبوه، گِرد خود جمع كرده‏اى و گمان برده‏اى كه اين بر من پنهان مى‏مانَد و من نمى‏فهمم؟!

هانى گفت: من چنين نكرده‏ام. ابن زياد گفت: چرا، كرده‏اى. گفت: نكرده‏ام. ابن زياد گفت: مِعقَل كجاست؟

مِعقَل آمد تا جلوى ابن زياد ايستاد. هانى به مِعقَل، وابسته زياد، نگريست و دانست كه او جاسوسى آنها را مى‏كرده و او خبر مسلم را براى ابن زياد، برده است. پس گفت: خداوند، امير را به صلاح بدارد ! به خدا سوگند، من مسلم بن عقيل را دعوت نكردم و به او جا ندادم ؛ امّا او به من پناه آورد و من از باز گرداندن او خجالت كشيدم و از من، پيمان حمايت گرفت؛ امّا حال كه دانسته‏اى، بگذار بروم تا پيش او باز گردم و به او فرمان دهم كه از خانه‏ام بيرون برود و به هر كجا كه مى‏خواهد، برود. ابن زياد گفت: نه. به خدا سوگند، از من جدا نمى‏شوى، مگر آن كه مسلم بن عقيل را برايم بياورى.


واقعه عاشورا(در منابع کهن)
554

ذكر هانئ وعبيد اللّه‏ بن زياد

قال: فركب القوم وساروا إلى هانئ وإذا به جالس على باب داره، فسلّموا عليه وقالوا له: ما الذي يمنعك من إتيان هذا الأمير، فقد ذكرك غير مرّة؟

فقال: واللّه‏، ما يمنعني من المصير إليه إلاّ العلّة.

۵ / ۴۶

فقالوا له: صدقت، ولكنّه بلغه عنك أنّك تقعد على باب دارك عشيّة واستبطأك، والإبطاء و الجفاء لا يحتمله السلطان من مثلك؛ لأنّك سيّد في عشيرتك، ونحن نقسم عليك إلاّ ركبت معنا إليه.

قال: فدعا هانئ ثيابه ولبسها، ودعا ببغلة له فركبها، وسار مع القوم حتّى إذا صار إلى باب قصر الإمارة كأنّ نفسه أحسّت بالشرّ، فالتفت إلى حسّان بن أسماء بن خارجة فقال له: يا ابن أخي، إنّ نفسي تحدّثني بالشرّ!

فقال له حسّان: سبحان اللّه‏! يا عم لا أتخوّف عليك، فلا تحدّثك نفسك بشيء من هذا.

ثمّ دخل القوم على عبيد اللّه‏ بن زياد وشريح القاضي جالس عنده، فلمّا نظر إليهم من بعيد التفت إلى شريح القاضي فقال:

اُريد حياتَه ويُريد قتلي

خَليلي مِن عَذيري مِن مُراد

فقال له هانئ بن عروة: وما ذاك أيّها الأمير؟ فقال: باللّه‏ يا هانئ جئت بمسلم بن عقيل، وجمعت له الجموع من السلاح والرجال في الدار حولك، وظننت أنّ ذلك يخفى عليّ وأنّي لا أعلم؟

فقال: ما فعلت، قال ابن زياد: بلى قد فعلت، قال: ما فعلت، فقال ابن زياد: أين معقل؟

فجاء معقل حتّى وقف بين يديه، فنظر هانئ إلى معقل مولى زياد فعلم أنّه كان عيناً عليهم، و أنّه هو الذي أخبر ابن زياد عن مسلم، فقال: أصلح اللّه‏ الأمير! واللّه‏، ۵ / ۴۷

  • نام منبع :
    واقعه عاشورا(در منابع کهن)
    سایر پدیدآورندگان :
    جمعی از پژوهشگران پژوهشکده علوم و معارف حدیث
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1395
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 38861
صفحه از 1023
پرینت  ارسال به