مسلم بن عقيل، شمشير را از دستش انداخت و نشست و بيرون نيامد. شريك به اندرونى نگريست و اين شعر را خواند:
اكنون كه فرصتش رسيده است، منتظر چه چيزى براى سلمى هستيد؟
او دوستىاش را به انتها رساند و زمينه قطع كردن، فراهم شده است.
عبيد اللّه به او گفت: پيرمرد چه مىگويد؟ به او گفته شد: سينهاش ورم كرده است [و از تب و درد، هذيان مىگويد]. خدا، امير را به صلاح بدارد!
راوى مىگويد: عبيد اللّه به دلش چيزى افتاد [و احساس خطر كرد]. در دَم، سوار شد و به قصر باز گشت. مسلم بن عقيل از پستوى خانه به سوى شريك بن عبد اللّه آمد. شريك به او گفت: مولاى من! فدايت شوم، چه چيزى تو را از بيرون آمدن به سوى اين فاسق، باز داشت، در حالى كه من به تو گفته بودم او را بكُش و من با سخن گفتن، سرگرمش كرده بودم؟
مسلم گفت: آنچه مرا باز داشت، حديثى بود كه از عمويم على بن ابى طالب عليهالسلام شنيده بودم كه ايمان، بند [و مانعِ] ترور است، و دوست نداشتم عبيد اللّه بن زياد را در خانه اين مرد بكُشم.
شريك به او گفت: به خدا سوگند، اگر او را كشته بودى، مردى فاسق، تبهكار و منافق را كشته بودى.
راوى مىگويد: آن گاه شريك بن عبد اللّه، سه روز بيشتر زنده نماند و در گذشت. او از نيكان شيعه بود ؛ ولى آن را جز از برادران مورد اعتمادش، پنهان مىداشت.
راوى مىگويد: عبيد اللّه بن زياد آمد و بر او نماز خواند و به قصرش باز گشت.
فرداى آن روز، مِعقَل وابسته عبيد اللّه بن زياد به نزد مسلم بن عوسجه رفت و به او گفت: به من وعده دادى كه مرا بر اين مرد (مسلم بن عقيل) درآورى تا اين سه هزار درهم را به او بدهم. چه تصميمى گرفتهاى؟ ابن عوسجه گفت: خبرت مىكنم، اى برادر شامى! ما مشغول كارهاى كفن و دفن اين مرد ـ شريك بن عبد اللّه ـ هستيم. او از نيكان شيعه و از كسانى بود كه اين خاندان را دوست داشت.